۱۳۹۲ مهر ۱۰, چهارشنبه

اگر بدانی - 2

اگر می دانستی
  که من کجایم

    و اگر می دانستم
        که تو کجایی...

باز هم هیچ فرقی نمی کرد!
همینجا می ایستادیم
                که اکنونمان...

۱۳۹۲ مهر ۵, جمعه

پرستش

آن هنگام، که هنگامِ پرستیدن است و فراموش می کنم...
و آن هنگام،... که فراموش می شوم....

۱۳۹۲ مهر ۲, سه‌شنبه

دفتر

دیگر زندگی ام در دفتر خاطراتم نمی گنجد،
به گمانم وقت آن رسیده که با هر آنچه که برایم نمانده کوچ کنم...

۱۳۹۲ مهر ۱, دوشنبه

فرودگاه

سلام می کنم
به رفتن هایت
به اوج گرفتن ات و دور شدنش
...
سلام می کنم به بالها،
به فریاد و سوت ممتد موتورت
که اکنونم را با چمدانش می برد و گذشته را بر دوشم می فشارد
...
سلام می کنم بر تو
و بر تمام هواپیماهایی که می روند
تنها بدان امید که روزی
هواپیمایی دیگر بر من سلام کند
....

۱۳۹۱ شهریور ۱۱, شنبه

اگر بدانی

آه اگر می دانستی...
تمام آنچه را که نمی گویمت!
 

۱۳۹۱ شهریور ۸, چهارشنبه

دوباره

رفتنش را می نگرم
که چه با خود می برد
هر آنچه را که دل در آن می خواستم بندم؛
دستانش را؛
که جان می ستاند و خنده هایش
که جان می داد...
می رود و می مانم
... در میان انبوهی از خاطرات تیره و محو...
این دل چه بیرحمانه
به هرچه می بیند می خواهد مرا ببندد
این دل...
چه ساده مرا به بازی می گیرد
و چه ساده می بازد
و می بازاند مرا
... آه خنده هایش، خنده هایش...
می بازم
ساده تر از آنچه می پنداشتم
...

۱۳۹۱ مرداد ۲۹, یکشنبه

رویا

کِی شود این رویا؟
در پس این لحظه ها که می گذرند و دوام از من می ربایند
در پس پیوندهای سست و خیره سر
در پس ناجوری ها که نمی شوند و جورواجوری که می شوند
آه...
کِی شود این رویا؟
می دود در پس ذهنم و پیشم نمی آید
می آید و دستِ خالی؛
که حتی بر سرم هم نمی کشد
کِی شود؟
که تحلیل می روم،
نه آنچنان که می بایست،
نه آنچنان که او می خواهد
و نه آنچنان که خود می خواهم
هرز می شوم...
ذره ذره می کاهم و این رویا...
نمی آید
نه می رود
آه... این رویا...
نمی شود...
نمی شود

۱۳۹۱ تیر ۱۷, شنبه

رشک


عشق من، عشق من...
دفتر خاطراتم میان نامت گم شده است
و هرروز بیشتر به من می نُماید برگه هایش
که از دوری تو چه سیاه و پریشان می شویم
...
چگونه آخرین بار خواهد بود
وقتی هرروز در من تکرار می شوی؟!
عشق من
تو از نام برون شدی و مفهوم گشتی
تو، اوج احساس منی در ترس،
در خیانت و رشک،
تو آن لحظه ی پیچیده ی خواستن و کششی در هیاهوی پس زدن،
تو آن دمی هستی که می کشم و نمی آید
عشق من،
تو سراسر احساس شک و دودلی هستی
حس خواهش و التماس من در اوج نخواستنم
تو آن تپش اشتباه دلی که قفسش را می شکند
تو آن زندگی و مرگی
که مرا از بودن و نبودن پر می کند
تو آن حس پرتلاطم رشکی
هربار که می آیم و می روی
...
چگونه به آخر می رسیم
وقتی که هنوز در لحظه ی نخست نشسته ام؟!
در نخستین بوسه ی دست تو بر گونه هایم
و در صدای عریانت بر پله های تیره و سرد
...
به خیالم فراموش کرده ای
که کجا مرا دفن کردی
تو می روی، مثل همیشه ات
و من می مانم
و نه مثل همیشه،
این بار بی امید
به گمانم فهمیده ام
که کجا دفن شده ام
ای عشق من که هیچگاه شعله نکشیدی ولی مدام سوزاندی،
برو،
که هنوز هم نمی خواهمت.

۱۳۹۱ خرداد ۲۰, شنبه

رفتن

در ژرفای هستی ام انگیزه ای دویده است،
همراهی می کند با هر حرکت و خواهشی،
برای رفتن و شروعی دگرگونه قهقهه سر می کند و انگار که کوله بارش را بسته است.
با هر ایده ی رفتن شراره می زند بر بودنم، که بودنش را نمایان سازد.
در ژرفای وجودم،
خاکستر رفتن و نماندن شعله ای دوباره کشیده است...
خاکستر آرزوهای دوردست...
می خواهد که زبانه شود بر خرمنِ ماندن و زنده گرداند این رکود را  با جنبشی بی اندازه...

۱۳۹۱ اردیبهشت ۲۴, یکشنبه

چه شد؟!

نگران شده ام، به خبرها چشم دوخته ام و گوش سپرده ام.
حسی قدیمی سراپایم را فرا گرفته است.
حسی که با آن در خیابان های انقلاب و آزادی می دویدیم،
حسی که بوی تند فلفل می دهد،
حس نفس های بلند و دود سیگار...
همان حسی که مسیرمان را از گشت ارشاد منحرف می کند،
حسی که با آن زیاد غم خورده ایم و بسیار درد کشیده ایم...
حس دل پریشانی و ندانستن
...
به یاد می آورم آن روز اعدام را...
آن روز که شناسنامه های آن دو جوان را روبروی چشمان باز و زنده شان باطل کردند،
آن روز که خون در چشمان ندا دویدن گرفت،
آن روز را به یاد می آورم که جوانی دیگر نمی خندید چراکه دیگر دندان ندشت...
نگرانم به خبرها...
نگرانم به آنها که چه بی ریا می کشند و چه به افتخار چیزی که نداده اند می ستانند
نگرانم به تو که صدای منی،
ترسم که ندا شوی...
ترسم که فدا شوی...

۱۳۹۰ بهمن ۱۸, سه‌شنبه

رنج

گاهی یک حرف،
گاهی یک نگاه می تواند باعث رنجش شود.
ولی آن رنج عظیم تر در روی گرداندن است،
در چیزی نگفتن،
در نشنیدن این بغض که نمی شکند
و آن تصویر تو که شکستن اش مدام در چشمان من تکرار می شود
...
این رنج در مردن این لحظه است،
در مردن حال
در پیدا کردن مسیری نو برای آینده...

۱۳۹۰ بهمن ۱۶, یکشنبه

نگفته ها ...

هزار حرف نگفته دارم با تو،
هزار نوازش،
هزار آغوش،
هزار سفر نرفته و یادگاری نخریده...
من با تو هزار حرف نگفته،
هزار بوسه،
هزار غنچه ی آرزو و هزار گل شادی که نشکفته...
...
چه سخت بود گفتنشان،
چه دور بود دیدنشان،
چه محال بود رسیدنشان،
ولی پر توان!
ولی زنده!
نه چون اکنون من
مرده...

۱۳۹۰ بهمن ۱۲, چهارشنبه

تمام

تمام شد عزیز دل
تمام
آن لحظه های ناب آغوش ات
آن خنده های فریبنده
آن بوسه های نوش ات
تمام شد و رفت
در مه گرفتگی خاطرات
در یخزدگی زمان
ایستاد آنجا که دیگر دسترسش نیست
محو شد در رویا
در خواسته های مدام
تمام شد
تمام

۱۳۹۰ بهمن ۱۰, دوشنبه

گورستان

اینجاست،
تمام روزها که رفت
و آنها که امید به آمدنشان بود...
اینجا...
در گورستان قلب من مدفون...

۱۳۹۰ بهمن ۶, پنجشنبه

آنجا

من آنجا بودم
آن هنگام که تو بی خبر می گشتی،
من نگاهت می کردم.
تو میان درختان می دویدی
و من در میان برف ها...
سرد...
فقط نگاهت می کردم.
...
من آنجا بودم
ایستاده
قدم بر نمی داشتم
تو در میان درختان،
من در میانه ی سرما...
فقط نگاهت می کردم...
به تو
که جلوتر بیایی و گلوله ها را به سویت پرتاب کنم
...
گلوله های شادی برف
پرتاب های پر انرژی
تپش پرشتاب قلب
خنده های بخار زده
...
من ایستاده
تو می دویدی
نه دور می شدی و نه می آمدی...
من نگاه می کردم به تو
به برفی که در دستانم آب می شد
به ندانستن ات،
که چقدر دستان یخزدهء من تو را می خواست...

۱۳۹۰ دی ۲۸, چهارشنبه

...

چشم هایم را بخوان،
ای که رازهایم را نمی دانی.
بنگر که چگونه تیره گشته ام،
و نفس هایم
... از نفس افتاده اند.
گم شده ام
در هزارتوی روزمرگی ها
و باد
دیگر مرا با خود نمی برد...
آنچنان که تو نیز نمی بری...
...

۱۳۹۰ آذر ۲, چهارشنبه

آرزوها

نگاهم کن! در این چشمان خیره چه می بینی؟ این چشمان مات گشته از افسانه ها و ماجرا। این چشمان جا مانده در کودکی. چشمانی که هزاران کوی و پستوی آرزوها را پیموده است...

...
به یاد می آورم... گاهی به یاد می آورم آن آرزوهای دور دوران بچگی را। می اندیشم به تمامی آرزوهای کودکانه و احمقانه ای که در سر داشتم। دور نمی نماید آرزو داشتن ها. ولی پیر می نمایم. حس عجیب بزرگ شدن را دارم. می اندیشم آیا هنوز هم می توانم آرزویی داشته باشم؟ یا که آرزو تنها برای آن روزهای دور و از دست رفته است؟

...
کی بزرگ شدم؟ کی می بایست آن حماقت را کنار می گذاشتم و از آرزوهایی دور و ابلهانه دست می کشیدم؟ کی کنارش نگذاشتم؟ همچون کودکی شده ام که در میان آدم بزرگ ها نشسته است। رویاهایم دورند، خواسته هایم پوچ، و تقاضای رسیدن به آن ها محال...

...
نگاهم کن!... مرا در آغوش گیر... ، رهایم کن... من محتاج آرزوهایم... ، صدایم کن! مرا با نام آرزوها صدا کن تا که پیرتر نشوم। تا که در روزمرگی نمیرم. تا که در زندگی تا نگردم... این شانه های خمیده در باران، تنها در سرزمین پر باد آرزوها از هم جدا می شوند. پرواز می خواهم من در این باد... گهگاه... ، همراه می خواهم...

...
من نه در فرآیند پیر شدن، که در بازگشت و جوان شدن همراه می خواهم. در ماندن در آغوش همان آرزوهای محال....
...

۱۳۹۰ شهریور ۲۷, یکشنبه

تکرار

به فراموشی خواهم شد؛
آهسته و رنج آور،
به فراموشی تو
دچار خواهم شد.
*
فراموشی چشم
فراموشی لب...
آنجاست که بی قرار خواهم شد.
*
فراموشی تن،
از نرمی پوست...
فراموشی دست،
از گرمی دوست...
بر غربت خویش سوار خواهم شد.
*
من
آهسته و رنج آور
بر بوسه های آخر
مدام...
تکرار خواهم شد
...

۱۳۹۰ شهریور ۲۴, پنجشنبه

خاطرات

ای دفترچه خاطراتم
که دیگر دستی برویت نمی کشم،
دیگر مرور نمی کنم ات،
خاطرات ات را نمی خوانم
و در آغوش نمی گیرم ات...
آن خنده ها که فراموش کردی،
آن شادی ها و بی غمی ها،
که در تاری و تباهی خاک می خورند،
آیا شود که دوباره در تو بنویسم؟!

۱۳۹۰ شهریور ۲۳, چهارشنبه

...

من در پایان تو که پایان نمی یابد پایان یافتم...

چگونه

در این دود
ماشین
شلوغی بی انتهای شهر...
پس از آنهمه صدا
و ناز
و اشاره...
ترک آغوشت چگونه؟
خواب چگونه؟
بالش پردار چگونه؟
تختخواب خالی چگونه؟
من چگونه؟
خاطرات تو چه طور؟!
دستان پُر ما در شلوغی ها رفت،
در خلوت خود اما،
تنها برگشت...
چگونه؟!

۱۳۹۰ شهریور ۲۲, سه‌شنبه

چشمانت

ای تویی که می خواستی سختی هایم را تحمل کنی،
ببین که چگونه بزرگترین سختی ام شدی.
...
این ورق ها را تنها گذاشته ای،
تا در انتهای کمد آنقدر عرق خورند،
که حسابی جا بیفتد...
تا که شاید روزی او برگردد و به یاد ما نوشد
...
من،
آواره،
آنقدر سفر خواهد کرد،
تا سفر تو از یادش برود.
و شبها نمی خوابد
مبادا که مست گردد،
از آن شرابی که دیگر نگاهش نمی کند...
...
چه پرهیزگار شدم
چه پرهیزگار شدم
هم در شراب
هم در کلام
هم در مستی چشمانت...
چه پرهیزگار شدم

۱۳۹۰ شهریور ۲۱, دوشنبه

فاصله

روزهایم پر اند از مشغله و پرکاری
بی وقفه و پشت هم می آیند
حتی ثانیه ای خالی نیست...
ای تویی که در هیچ کجا نمی گنجی!
چگونه در فاصله ی این یک دم ها نشسته ای
و دم از من می ربایی!؟

۱۳۹۰ شهریور ۲۰, یکشنبه

...

در پس این ثانیه ها
هیچ نیست
جز مرگ هر لحظه ی این تن
ببین به کجا چنگ انداخته ام!
به سکوت جاودانه شان که مرا خواهند کشت...

۱۳۹۰ شهریور ۵, شنبه

زهر ریز

بریز

تمام افکاری را که نمی دانی به کجا برسانی

غم هایی که نمی توانی تحملشان کنی

بریز در جام من تا به جای تو نوشم

تا پشت این چهره ی بی درد نهانش کنم

پشت این سکوت بی فرجام

بریز در جان من تا له شود این قلب مرده

...

بریز تا بریزم این شیشه های شکسته را به زیر پا

ای تویی که مدام خنده از لبانم می ربایی

من از پس تمامی این ضربه ها زنده برون خواهم آمد

بدون اینکه سیگاری روشن کنم

پس بی تعلل بریز

بریز و له کن آنچه دیگر از من باقی نیست

...

من در این کار اُستادم

۱۳۹۰ مرداد ۲۴, دوشنبه

بدرود ای سرزمین بزرگمردان مرده

ایران سال هاست که مرده است، جز در اندک خاطراتی محو و بی سروته، جز در ستون های شکسته و در دام باد و آب افتاده، جز در مردگانی که من و تو باشیم جایی ندارد. به راحتی می توان گفت ایران تبدیل به آیینی مقدس شده است که احترام به آن در رگ و ریشه مردمانش رخنه کرده است. هرچه بیشتر در ایران شناسی پیش رویم مردگانی این آیین آشکارتر می شود. آیینی که سینه به سینه در مردمانی کور و از دست رفته نقل می شود. مردمانی که زندگان را می کشند و از مردگان افسانه می سازند و با رفتارهای پوچشان آخرین امیدها به زایش دوباره ی این آیین را از بین می برند.

ایران آرامگاه بیگانه ترین آشنایان خویش است. چند خطی از حافظ را می توان از دست کودکان فال فروش بیرون کشید، ولی عاشقانه ترین غزلیات سعدی در هیچ کجای این سرزمین کسی را رسوا نمی کند. تراژدی های بزرگش در ستون های نیمه کاره و در بیابان های پراکنده که هیچگاه گذاری بدانها نمی افتد، بی یار و مونس گشته اند. از شاهنامه مپرس! از شاهنامه که مپرس!

ایران را نمی دانم که چه دارد ولی مردمانش دستانی بزرگ دارند که هرازچندگاهی بر سر بکوبند و دردشان آید و این دردهای کوچک فراموشی غم های بزرگ را برایشان ارمغان آورد. که هر روز کمپین یادآوری های چه و چه و چه به راه بیندازند و غزلیات حافظی که در کتابخانه دارند بیشتر و بیشتر خاک خورد. سعدی کمتر، چراکه در هر خانه ای نیست و شاهنامه که مپرس!

بخواب کوروش! بخواب که خلیج فارس ات را با آلودگی ها و زباله هایمان کشتیم. بخواب و مرزهای بیکرانه ات را رها کن که مرز آرامگاهت بر آب است. بخواب که از تمامی فرهنگ و سخن هایی که با ما داشته ای هیچکدام را نشنیده ایم و نخوانده ایم. بخواب کوروش! آرزوهایت را رها کن. داشته ها و نداشته هایت را، و تمامی آنچه برایمان به ارث گذاشته ای. همه را رها کن و دستان مردمانت را بگیر که همیشه آماده ی برسرکوبیدن های مدام اند.

۱۳۹۰ مرداد ۸, شنبه

وحشت

آن زمان که تو به راحتی از کارهای وحشتناکی که می توانی انجام دهی می گویی، مردم حتی نمی توانند به کاری آنقدر وحشتناک فکر کنند. حتی چیزی که به نظرشان امروز وحشتناک بوده را فردا از یاد می برند. آنقدر نسبت به این موضوع فراموشکارند که وقتی تو را به خاطر حرف های وحشتناک ات محاکمه می کنند یادشان نیست که تو تنها عکس العملی ساده از رفتارهای وحشتناکی هستی که با تو داشته اند.
چهره ی وحشت زده ات برایشان وحشتناک است و وحشت زده درباره ات قضاوت های وحشتناک می کنند.
آنوقت است که ایده ای که با "خشم و هیاهو" ی "فالکنر" شکل گرفت با "محاکمه" ی "کافکا" پایان می یابد؛ تو به سادگی می پذیری، به همان سادگی که آنها فراموش می کنند که چه وحشتناک تو را کشته اند.


----
پا نوشت:
ویلیام فالکنر در کتاب خشم و هیاهو، فصل دوم، دوم ژوئن 1910، ترجمه بهمن شعله ور، می نویسد: "آنوقت پدر گفت اینم غم انگیزه مردم نمیتوانند کاری آنقدر وحشتناک بکنند. اصلا نمیتوانند کاری بکنند که زیاد وحشتناک باشد. حتی چیزی که امروز به نظرشان وحشتناک بوده فردا یادشان نیست."
البته من ترجمه ی دیگری خواندم که به نظرم بهتر بود ولی یادم نیست از چه کسی!

۱۳۹۰ مرداد ۷, جمعه

گل

به من اندکی وقت بده!
ولی نه از این زمان ها که کیسه کیسه پوچ می کنیم.
در میان تپش لب هایت به من وقت بده.
و نه در میانه ی سکوت ات که کران ندارد
...
آن سکوتی که از میان تمام سخن ها
برّنده ترین بود بر صدای من...
من نه فقط غرور خود را در سکوت تو کشتم،
که امیدم را نیز...
دیگر در این گل
خواسته ای نیست! این شبنم آرزوهاست که می چکد در من...
...
دیگر از چه بترسم؟!
من بودم که خودم را کشتم
بیهوده از تو نمی خواهم که بر مزارم بنشینی...

۱۳۹۰ مرداد ۵, چهارشنبه

کاروان - سعدی

ای ساربان آهسته رو کارام جانم می‌رود

وان دل که با خود داشتم با دلستانم می‌رود


من مانده‌ام مهجور از او بیچاره و رنجور از او

گویی که نیشی دور از او در استخوانم می‌رود


گفتم به نیرنگ و فسون پنهان کنم ریش درون

پنهان نمی‌ماند که خون بر آستانم می‌رود


محمل بدار ای ساروان تندی مکن با کاروان

کز عشق آن سرو روان گویی روانم می‌رود


او می‌رود دامن کشان من زهر تنهایی چشان

دیگر مپرس از من نشان کز دل نشانم می‌رود


برگشت یار سرکشم بگذاشت عیش ناخوشم

چون مجمری پرآتشم کز سر دخانم می‌رود


با آن همه بیداد او وین عهد بی‌بنیاد او

در سینه دارم یاد او یا بر زبانم می‌رود


بازآی و بر چشمم نشین ای دلستان نازنین

کاشوب و فریاد از زمین بر آسمانم می‌رود


شب تا سحر می‌نغنوم وندرز کس می‌نشنوم

وین ره نه قاصد می‌روم کز کف عنانم می‌رود


گفتم بگریم تا ابل چون خر فروماند به گل

وین نیز نتوانم که دل با کاروانم می‌رود


صبر از وصال یار من برگشتن از دلدار من

گر چه نباشد کار من هم کار از آنم می‌رود


در رفتن جان از بدن گویند هر نوعی سخن

من خود به چشم خویشتن دیدم که جانم می‌رود


سعدی فغان از دست ما لایق نبود ای بی‌وفا

طاقت نمیارم جفا کار از فغانم می‌رود

کوچه - فریدون مشیری

بی تو مهتاب‌شبی،

باز از آن كوچه گذشتم،

همه تن چشم شدم، خیره به دنبال تو گشتم،

شوق دیدار تو لبریز شد از جام وجودم،

شدم آن عاشق دیوانه كه بودم.

،

در نهانخانۀ جانم،

گل یاد تو درخشید

باغ صد خاطره خندید،

عطر صد خاطره پیچید...

،

یادم آمد كه شبی باهم از آن كوچه گذشتیم

پر گشودیم و در آن خلوت دل‌خواسته گشتیم

ساعتی بر لب آن جوی نشستیم.

،

تو، همه راز جهان ریخته در چشم سیاهت.

من همه، محو تماشای نگاهت.

،

آسمان صاف و شب آرام

بخت خندان و زمان رام

خوشۀ ماه فروریخته در آب

شاخه‌ها دست برآورده به مهتاب

شب و صحرا و گل و سنگ

همه دل داده به آواز شباهنگ

،

یادم آید، تو به من گفتی:

ـ از این عشق حذر كن!

لحظه‌ای چند بر این آب نظر كن،

آب، آیینۀ عشق گذران است،

تو كه امروز نگاهت به نگاهی نگران است،

باش فردا، كه دلت با دگران است!

تا فراموش كنی، چندی از این شهر سفر كن!

،

با تو گفتم:‌ حذر از عشق!؟ - ندانم

سفر از پیش تو؟ هرگز نتوانم،

نتوانم!

،

روز اول، كه دل من به تمنای تو پر زد،

چون كبوتر، لب بام تو نشستم

تو به من سنگ زدی، من نه رمیدم، نه گسستم...

،

باز گفتم كه : تو صیادی و من آهوی دشتم

تا به دام تو درافتم همه جا گشتم و گشتم

حذر از عشق ندانم، نتوانم!

،

اشكی از شاخه فرو ریخت

مرغ شب، نالۀ تلخی زد و بگریخت . . .

،

اشک در چشم تو لرزید،

ماه بر عشق تو خندید!

،

یادم آید كه: دگر از تو جوابی نشنیدم

پای در دامن اندوه كشیدم.

نگسستم، نرمیدم.

،

رفت در ظلمت غم، آن شب و شب‌های دگر هم،

نه گرفتی دگر از عاشق آزرده خبر هم،

نه کُنی دیگر از آن كوچه گذر هم . . .

،

بی تو، اما، به چه حالی من از آن كوچه گذشتم!



پر کن پیاله را - فریدون مشیری

پرکن پياله را

کاين جام آتشين

ديري ست ره به حال خرابم نمي برد

اين جام ها، که در پي هم مي شود تهي

درياي آتش است که ريزم به کام خويش،

گرداب مي ربايد و، آبم نمي برد!

* * *

من، با سمند سرکش و جادويي شراب،

تا بي کران عالم پندار رفته ام

تا دشت پر ستارۀ انديشه هاي گرم

تا مرز ناشناخته مرگ و زندگي

تا کوچه باغ خاطره هاي گريز پا،

تا شهر يادها...

ديگر شراب هم

جز تا کنار بستر خوابم نمي برد،

* * *

هان اي عقاب عشق!

از اوج قله هاي مه آلود دور دست

پرواز کن به دشت غم انگيز عمر من

آنجا ببر مرا که شرابم نمي برد!

آن بي ستاره ام که عقابم نمي برد!

* * *

در راه زندگي،

با اينهمه تلاش و تمنا و تشنگي،

با اينکه ناله مي کشم از دل

که: آب... آب!

ديگر فريب هم به سرابم نمي برد!

پر کن پياله را ...

۱۳۹۰ مرداد ۲, یکشنبه

جانان من

ای که در غربت ام پیدا شدی
آشکارا در تو گم گشتم و تو...
شدی آن دغدغه ی پنهان من
...
این جان که بر من می رود خواهان توست
این جمله که بر تو می رود پایان من

۱۳۹۰ مرداد ۱, شنبه

آزار - سیمین بهبهانی



یارب مرا یاری بده ، تا خوب آزارش دهم
هجرش دهم ، زجرش دهم ، خوارش کنم ، زارش کنم
*
از بوسه های آتشین ، وز خنده های دلنشین
صد شعله در جانش زنم ، صد فتنه در کارش کنم
*
در پیش چشمش ساغری ، گیرم ز دست دلبری
از رشک آزارش دهم ، ازغصه بیمارش کنم
*
بندی به پایش افکنم ، گویم خداوندش منم
چون بنده در سودای زر ، کالای بازارش کنم
*
گوید میفزا قهر خود ، گویم بکاهم مهر خود
گوید که کمتر کن جفا ، گویم که بسیارش کنم
*
هر شامگه در خانه ای ، چابکتر از پروانه ای
رقصم بر بیگانه ای ، وز خویش بیزارش کنم
*
چون بینم آن شیدای من ، فارغ شد از سودای من
منزل کنم در کوی او ، باشد که دیدارش کنم
*
گیسوی خود افشان کنم ، جادوی خود گریان کنم
با گونه گون سوگندها ، بار دگر یارش کنم
*
چون یار شد بار دگر ، کوشم به آزار دگر
تا این دل دیوانه را راضی ز آزارش کنم
***
==============================
شعر دیوانگی از دفتر مرمر(آزار) از سیمین بهبهانی.
بعدها ابراهیم صهبا در پاسخ شعری دیگر سرود و سیمسن بهبهانی نیز پاسخی دیگر بداد و یک بار دیگر نیز سروده ای از ابراهیم صهبا پدید آمد.

۱۳۹۰ تیر ۲۹, چهارشنبه

ناز ریز

نفسهایم بر نفس هایت شمار،
قدمهایت را به چشمانم گذار،
باز آی...
عشوه کم ریز و کم تر ناز کن...
چشم تو روز من و لبهای تو پایان من،
دلبرم!
اندکی با ساز من آغاز کن...

۱۳۹۰ تیر ۲۸, سه‌شنبه

بی عقربه

این ثانیه ها که می گذرند گذر عمر من اند،
ولی من بیش از اینها
از گذر عمر تو می هراسم...

۱۳۹۰ تیر ۲۷, دوشنبه

تلاطم

در تلاطم آن شب که فقط تو بودی،
چیزی از من نماند جز تلاطم تو...

۱۳۹۰ تیر ۲۶, یکشنبه

سهم من

پس از مدت ها که همه بودند و تو بودی
آن لحظه رسید که کسی نبود،
تو هم نبودی
...
باید یاد می گرفتم که تورا با دیگران قسمت کنم

کلام

ای که لبان بسته ات مرگ مرا در پی دارد...
خاموش نمان!
در من ترنم کن تا زنده گردم
...
من از لبان بسته ی تو می ترسم
جز کام می خواهم
آن گاه که می نوشم ات، شراب را بیشتر کن
کلام می خواهم
...
بگو...

۱۳۹۰ تیر ۲۵, شنبه

سکوت

لب به لب گیر
چشم به چشم شو
جام ریز
کام ده
بی نفس می تازم
بی رمق می بازم
تن من در سکوت تن توست
دست به آتش برده
تن به خلوت داده
فریادم شو
آزادم کن

۱۳۹۰ تیر ۱۸, شنبه

ای که به ناله های من نگرانی....
من سالهاست تورا ترک کرده ام....

۱۳۸۹ دی ۲۹, چهارشنبه

Life

We are proceeding our life,
step by step
...
but losing our courage and dreams,
one by one,
and little by little...
d

سقوط

اي تويي كه با هر لبخندي كه به من مي دهي هزار غم بر لبم مي نشاني، من هنوز هم اين غم ها را با شيريني نگاهت طاق مي زنم!
ولي بي انصاف، مرا اينچنين در خود مي شكاني و نمي داني كه من درد تكه هاي شكسته ي وجودم را مي توانم تحمل كنم ولي طاقت ناراحتي تورا ندارم!
من در افكار طنين يافته ي خود دل مي سوزانم براين بي كسي پايداري كه چه علاقه مند مي خواهد همه كس باشد!
...
مي دانم! بي انصافي ست كه ناراحتي هايم رابه پاي تو بنويسم، ولي تو نيز با نبودن هاي دقيق و به موقع خود تشديدم كردي!
...
تو همان اول با كلام بي رحمانه ات مرا از گفتن خويش كشتي. من برايت آغوش شدم تا دربرم گيري، افسوس كه نوازش هايت به آن زخم كه بايد نمي رسد. تو فراموش كرده اي و اين زخم مرا آنچنان ضعيف كرده كه نمي توانم به يادت آورم! با من آميخته اي و نمي بيني كه در پيچيدگي دوگانگي و سكوت ات كجا مي روم!

۱۳۸۹ دی ۲۷, دوشنبه

كوچ

اي تو كه تنها نگراني من هستي و شب و روزم را چنان مي ربايي كه گويي ربايشي دركار نيست! من از عبور انتقام جويانه ي تو مي ترسم، ولي هنوز دورم از آن درك عظيم!
من با تو، همان گونه كه تو با همه، پيمان آشتي ناپذير بسته ام.
اي رياكارترين سوال هستي! هنوز مانده تا آنقدر به تو علاقه مند شوم كه تنفر هميشگي ام از تو را فراموش كنم! تو همانند دلقكي در مقابل ام پاي مي كوبي و آن روز كه به تو مي بازم نيستم كه سردي هميشگي ات را بنگرم.
من با تو بودن را همانقدر مي خواهم كه نبودنت را!
بر تو جز دلسوزي نيست؛ كه تو نبودن مرا مي بيني و من، بودن تو را نه!

۱۳۸۹ دی ۲۵, شنبه

ياس فلسفي

من دچار پوچي فلسفي گشته ام!
بين خودمان باشد كمي هم نه، گويي بيش از اينها هراسيده ام!

۱۳۸۹ دی ۲۱, سه‌شنبه

ثبات (2)

هر روز در تمرين شنا شركت مي كنم ولي...
شايد بيشتر از انتظار غرق شده ام
يا زودتر از آنچه انتظارم مي رود!
شده ام؟!
يا خواهم شد؟!
چه مي خواهم!
پس از اينهمه غرق شدن در روزمرگي و بيهودگي...

۱۳۸۹ دی ۲۰, دوشنبه

تشديد

پس از سالهايي كه منتظر زمان بودم آنچنان بي شتاب گذشت كه در گمگشتگي اش شك كردم.
من كه در تظاهر انديشه مبدا هستي ام!
آيا در حركت تند واپسين سوال جا ماندم!؟
آيا اين وابستگي بدانجاست كه از آن من نيست؟!
و من بيهوده مي ترسم از گذر ثانيه هايي كه تو آنجا نشسته اي!
از من عبور كن تا بي عقربه شوم.


۱۳۸۹ دی ۱۹, یکشنبه

...

تو به دنبال سكوت مي گردي
و من سرشار از آن سكوتي ام كه نمي خواهي

۱۳۸۹ دی ۱۵, چهارشنبه

غریبی

جان من!
من كه جز اندكي حدس نيستم توان سخن گفتن ندارم
تو آيا!
هيچ سراغ مي گيري از انديشه هاي گم شده در شيار حوادث؟
در اين حادثه ي بزرگ كه سخن گفتن را ربوده است!
...
به ناشنيده ها و ناگفته ها مي تازي
هيچ در خلوت خود انديشيده اي كه اين ناشنيدن و ناگفتن براي چيست؟!
...
براي تو؟!
براي من؟!
براي آن ديگري كه در تلاطم رهايش كرديم؟!
...
آيا براي آن ديگري ست كه در تلاطم رهايش كرديم؟!
...
هيچ انديشيده اي؟
به آن ديگري كه در تلاطم رهايش كرديم؟!
...
جان من...
باري چو عسل نمي دهي نيش مزن!