۱۳۸۹ دی ۲۹, چهارشنبه

Life

We are proceeding our life,
step by step
...
but losing our courage and dreams,
one by one,
and little by little...
d

سقوط

اي تويي كه با هر لبخندي كه به من مي دهي هزار غم بر لبم مي نشاني، من هنوز هم اين غم ها را با شيريني نگاهت طاق مي زنم!
ولي بي انصاف، مرا اينچنين در خود مي شكاني و نمي داني كه من درد تكه هاي شكسته ي وجودم را مي توانم تحمل كنم ولي طاقت ناراحتي تورا ندارم!
من در افكار طنين يافته ي خود دل مي سوزانم براين بي كسي پايداري كه چه علاقه مند مي خواهد همه كس باشد!
...
مي دانم! بي انصافي ست كه ناراحتي هايم رابه پاي تو بنويسم، ولي تو نيز با نبودن هاي دقيق و به موقع خود تشديدم كردي!
...
تو همان اول با كلام بي رحمانه ات مرا از گفتن خويش كشتي. من برايت آغوش شدم تا دربرم گيري، افسوس كه نوازش هايت به آن زخم كه بايد نمي رسد. تو فراموش كرده اي و اين زخم مرا آنچنان ضعيف كرده كه نمي توانم به يادت آورم! با من آميخته اي و نمي بيني كه در پيچيدگي دوگانگي و سكوت ات كجا مي روم!

۱۳۸۹ دی ۲۷, دوشنبه

كوچ

اي تو كه تنها نگراني من هستي و شب و روزم را چنان مي ربايي كه گويي ربايشي دركار نيست! من از عبور انتقام جويانه ي تو مي ترسم، ولي هنوز دورم از آن درك عظيم!
من با تو، همان گونه كه تو با همه، پيمان آشتي ناپذير بسته ام.
اي رياكارترين سوال هستي! هنوز مانده تا آنقدر به تو علاقه مند شوم كه تنفر هميشگي ام از تو را فراموش كنم! تو همانند دلقكي در مقابل ام پاي مي كوبي و آن روز كه به تو مي بازم نيستم كه سردي هميشگي ات را بنگرم.
من با تو بودن را همانقدر مي خواهم كه نبودنت را!
بر تو جز دلسوزي نيست؛ كه تو نبودن مرا مي بيني و من، بودن تو را نه!

۱۳۸۹ دی ۲۵, شنبه

ياس فلسفي

من دچار پوچي فلسفي گشته ام!
بين خودمان باشد كمي هم نه، گويي بيش از اينها هراسيده ام!

۱۳۸۹ دی ۲۱, سه‌شنبه

ثبات (2)

هر روز در تمرين شنا شركت مي كنم ولي...
شايد بيشتر از انتظار غرق شده ام
يا زودتر از آنچه انتظارم مي رود!
شده ام؟!
يا خواهم شد؟!
چه مي خواهم!
پس از اينهمه غرق شدن در روزمرگي و بيهودگي...

۱۳۸۹ دی ۲۰, دوشنبه

تشديد

پس از سالهايي كه منتظر زمان بودم آنچنان بي شتاب گذشت كه در گمگشتگي اش شك كردم.
من كه در تظاهر انديشه مبدا هستي ام!
آيا در حركت تند واپسين سوال جا ماندم!؟
آيا اين وابستگي بدانجاست كه از آن من نيست؟!
و من بيهوده مي ترسم از گذر ثانيه هايي كه تو آنجا نشسته اي!
از من عبور كن تا بي عقربه شوم.


۱۳۸۹ دی ۱۹, یکشنبه

...

تو به دنبال سكوت مي گردي
و من سرشار از آن سكوتي ام كه نمي خواهي

۱۳۸۹ دی ۱۵, چهارشنبه

غریبی

جان من!
من كه جز اندكي حدس نيستم توان سخن گفتن ندارم
تو آيا!
هيچ سراغ مي گيري از انديشه هاي گم شده در شيار حوادث؟
در اين حادثه ي بزرگ كه سخن گفتن را ربوده است!
...
به ناشنيده ها و ناگفته ها مي تازي
هيچ در خلوت خود انديشيده اي كه اين ناشنيدن و ناگفتن براي چيست؟!
...
براي تو؟!
براي من؟!
براي آن ديگري كه در تلاطم رهايش كرديم؟!
...
آيا براي آن ديگري ست كه در تلاطم رهايش كرديم؟!
...
هيچ انديشيده اي؟
به آن ديگري كه در تلاطم رهايش كرديم؟!
...
جان من...
باري چو عسل نمي دهي نيش مزن!

۱۳۸۹ دی ۱۲, یکشنبه

ثبات

به كدام خيال پرورانده شدي كه اينچنين با ثبات مي نمايي؟
فراموش كرده اي اين تزلزلي كه در رگ دنياست و هر روز درون تو پمپ مي شود؟!
افسوس...
كه لب من براي سرزنش تو نيست