۱۳۸۹ دی ۸, چهارشنبه

در كلام نگنجد

آنچنان عجيب مي نمايد كه در سخن گنجيدن اش بس راحت تر است تا در ذهن بدان پرداختن!
گويا كلام آن عارضه ايست كه بشر پيش از آنكه بيانديشد بدان دچار شد.

۱۳۸۹ دی ۶, دوشنبه

تپش

تو نبض مي شوي
در تك تك نگاه هايم
و من تك و توك به ياد مي آورم
لحظه هايي را كه بدون تو از دست داده ام

۱۳۸۹ دی ۴, شنبه

كجا

به كجا مي كشاني مرا
در واپسين دقايق
...
به تاب خوردگي هوس ها و آرزوها؟
به سقوط خاطرات؟
...
به آينه ي چشمانت؟
كه تا ابد در تو تكرار شوم

۱۳۸۹ آذر ۲۸, یکشنبه

بي فايده

من از تو پشيمانم
همواره
مدام
...
آن زماني كه مرا در سيل كارها رها مي كني
...
از تو هيچ بر نمي آيد
جز افزودن بر زمان انتظار من
...
و من باز پشيمان مي شوم
چون خودم
كار من را
اول بار پيش تو برده ام
...


۱۳۸۹ آذر ۲۳, سه‌شنبه

خيال

در تلاطم خستگي ها
در تنفس آلودگي
در صداي كفش در پياده رو
ثبت مي شوي
،
در تپش يك در ميان جاده
در غربت آشناي عبور
محو مي شوي
،
اگر پنداشته اي در يادم مي ماني
كج فهميده اي
،
اي زماني كه چون باد مي گذري
تو را همچون هميشه
از ياد مي برم
،
از ياد مي برم
با اولين باران
با اولين كفش نو
با اولين نگاه يك آشنا
...

۱۳۸۹ آذر ۱۳, شنبه

هيچ

بر درازاي اين شب دراز لميده ام
بر پهناي آشتي ناپذير هياهوي اش غلت مي زنم
تلاش مي كنم كه از حال عبور كنم تا از اين حال در آيم
چنگ مي اندازم به آينده اي كه به چه عرياني ترسيم اش كرده ام
كه چه بالا رفته است با خشت خواسته هايم
خيمه زده است در من و خيره نگاه مي كند
به چشمان سرد و بي علاقه ي من
كه در اكنون خود
هيچ نمي خواهم اش
هيـــــــــــچ!!!

۱۳۸۹ آذر ۸, دوشنبه

...

اينجا نشسته ام
بر زبري خاطره هايي كه كم كم فراموششان مي كنم
كم رنگ مي شوند و در ميان ابهام مي گريزند
رو به منظره اي كه در غبار پر رفت و آمد ديگران تار شده است
غريبي مي كنم با خود
غريبي مي كنم با تمامي لحظه هايي كه رفتند
و تمام آن هايي كه مي آيند
هر دو به يك اندازه دورند
ناآشنا تر مي كنند مرا
در دسترس نيستند
ولي مرا در دسترس تمامي آزارها مي گذارند
مي تازند
مي رمند
تا آنجاكه همه را ببازم
مي ربايند مرا
...

۱۳۸۹ آذر ۱, دوشنبه

...

در تداوم اين شب هاي بلند
در غروب دل انگيز پاييزي
براي سردي دستانم پناهي باش
نمي خواهم كه مدام
گهگاهي باش

۱۳۸۹ آبان ۲۲, شنبه

كشتي

من ناخداي اين كشتي ام كه خود نمي خواهم اش
مي روم بر آب هاي روان
ولي از دور
روياي اقيانوس هاي ناآرام را مي پرورانم
...
بادبان هايم كجايند نمي دانم

۱۳۸۹ آبان ۱۷, دوشنبه

...

در گذر از پريشاني موهايت
در تو سكوت مي شوم
در سخن تو مي شكنم
چون موج كه از صخره ها بوسه مي ربايد
انعكاس مي يابم چون نور
آن لحظه كه در آينه مي نگري
تا دوباره در چشم تو جاي گيرم
نام مرا جاري كن
تا بر لبانت از حركت بازايستم

۱۳۸۹ آبان ۱۰, دوشنبه

آغوش

مي روم
غرق لحظه ي تو
از خود شده بي خود
مي دوم تا بي قراري
...
جام ريز
در سرم غوغا كن
ولي آرام ريز
آري
آتش ات را دركشم
با بي گداري
...
برگ نو،
گلي به لب گير
تن ات چو ساقه
من دوباره
بي حواسم
تو هوايم را نداري
...
صبر را مي نوردم
در ميانه ات سكوت
مي نهم در پشت اين شب
هرچه كه بود و نبود
خوب
بد
لحظه اي تار و كبود
...
در هياهوي سقوط
مي شوم پرتاب
در هوس هايت
مي وزم چون باد
هرچه درد را
در لب ات بيتاب
خامش مي كنم
...
طاقت ام آر
دربرم گير
مرگ را چون خواب
در كنارت
فرامش مي كنم

۱۳۸۹ آبان ۸, شنبه

...


پرده تكان مي خورد
باد آرام
مي وزد بر تنم
آنجا كه انگشتان تو عبور مي كرد
تو را گم كرده ام
سرم به خواب نمي رود
سرد مي شوم
چشمانم را مي بندم
تا گرماي تورا نگه دارم

۱۳۸۹ آبان ۲, یکشنبه

تا تو ...

اينجا هر روز
تا تورا ديدن ساعت ها بي حوصلگي طي مي كنم
***
*
***
شدم مست و به يغما رفت خزانه
ا----------- دلم جست و پي او شد روانه
.
چه گويم كز كجا آمد كجا رفت
ا----------- چه داني از افكار دلبرانه
.
به دستش من ندادم تار و پودم
ا----------- گسست از هم مرا او خودسرانه
.
بيفتادم من به دامش در همان آن
ا----------- كه فكرش رفت بر تور و دانه
.
دل من ضرب ديرين خود رها كرد
ا----------- به دنبال صدايش، كودكانه
.
بدادم عقل و دل را من به تاري
ا----------- به ناز و عشوه هاي زيركانه
.
خزان شد اين روانم از دلبري ها
كلامي گو رها كن خودسري را

۱۳۸۹ مهر ۶, سه‌شنبه

...

چشم هايت را بگشا
نيم نگاه هاي پريشان را طي كن
دوباره
به ياد بياور هراس ات را

۱۳۸۹ شهریور ۲۱, یکشنبه

گذري از تو به فالكنر

سخن را با اين آغاز مي كنم كه بهترين نوشته اش (ويليام فالكنر) همان خشم و هياهو است.
...
ولي آن چيزي كه مي خواستم اشاره كنم از كتاب نخل هاي وحشي است. درست يادم نمي آيد كدام فصل، چون هم اكنون كتاب را در دسترس ندارم. خلاصه اي از كتاب: از دو بخش كلي تشكيل شده كه يكي مربوط به داستان عاشقانه ي دو نفر در چند ماه و ديگري ماجراي فرار از زندان فردي ديگر در چند روز كه در ميانه ي سيل و طوفان رخ مي دهد.
...
آن چه من از تو در اين كتاب مي بينم و هر بار كه تو را، كتاب را مرور مي كنم، آن چه مرا به خود مشغول كرده، آن دمپايي ست! در آن بخش ماجراي عاشقانه ي كتاب كه مي گويد: (نقل از خودم)
هر بار كه مي خواست از كنارم عبور كند ناز مي كرد و با عشوه تنش را به من مي ماليد. نمي دانست كه من تنها با نگاه كردن به دمپايي اش تحريك مي شوم.

۱۳۸۹ شهریور ۹, سه‌شنبه

renewal

It is all reflecting inside of me
The skirmish between been and be
the unleashed agony of gloomy day
wrest the happiness, scatters them away
They are all around, leaves more sorrow
Trashes all the paucity joy in hollow

in the apathetic past crossing
it makes me lost all my feeling
leaves me blind with no sense
inside the unbroken lethargy of presence
saturated and overwhelmed with all wrong
in chaotic obscurity of Future’s song

and then drowns me deep
in a lunatic wave of weep

۱۳۸۹ مرداد ۳۰, شنبه

...

دوباره مي خوانمت
اي آنكه هر روز بي پايانم
دوباره خواندن توست
و در سرانجام هر روز
خواستن دوباره ي تو آغاز مي شود

۱۳۸۹ مرداد ۲۰, چهارشنبه

خون

خيابان هاي گرم و پاي كوبيده شده ي شهر
خبر از عبور صادقانه ي تو دارند
آنجا بود كه مي دويدي
آنجا بود كه هراسان پيش مي رفتي
...
و در آنجا
غلتيدي بر سنگفرش هاي عريان
تا كه شايد مرگ تو
جوازي براي زنده ماندن ديگري باشد
...
غافل از اينكه
زنده بودن در اين دشت وحشت
خود جوازي است بر مرگ تك تك ما

۱۳۸۹ مرداد ۱۲, سه‌شنبه

پرتو

كمانه كرده است
باز مي گردد به آغاز
مي درد
مي رود
آب مي شود
در خود
در من
در اندك اندك چكيدن ها
بيشتر هست مي شود
بر مزار بودن ها
آرام مي گيرد در تنش
مي پيچد
مي تابد
مي تپد مدام

۱۳۸۹ تیر ۲۸, دوشنبه

Some of My Favorite Quotes

- Anything worth taking seriously is worth poking fun at!

- As long as your mistakes are new ones, you can argue that you are making progress!

- The difference between genius and stupidity is that genius has its limits! Let's dont walk on the limited line!

- There is no point in taking life seriously: No One Gets Out Alive!

۱۳۸۹ تیر ۲۲, سه‌شنبه

بدبیاری

تا چه حد بدبیاری!
آه امروز!
تا چه حد بد میاری؟
...
ای حافظه که یاری ام نمی کنی!
دیگر تو چرا؟!
...
و تو!
کنارم بنشین
ای که تنها نیاز من آغوش توست
بنشین
تا در میان کلامت
تک تک بی حوصلگی هایم را از یاد ببرم
...
حوصله کن
بر بی صبری من

۱۳۸۹ تیر ۱۶, چهارشنبه

حالي ز ما بپرس!

جانا ترا كه گفت كه احوال ما مپرس
بیگانه گرد و قصه ي هيچ آشنامپرس

زآنجا كه لطف شامل و خلق كريم تست
جرم گذشته عفو كن و ماجرا مپرس

من ذوق عشق تو دانم، نه مدعي
از شمع پرس قصه زباد صبا مپرس

هيچ آگهي ز عالم درويشي اش نبود
آن كس كه با تو گفت درويش را مپرس

از دلق پوش صومعه نقد طلب مجو
يعني ز مفسدان سخن كيميا مپرس

در دفتر طبيب خرد باب عشق نيست
اي دل به درد خو كن و نام دوا مپرس

نقش حقوق و صحبت و اخلاص بندگي
از لوح سينه پاك كن و نامي ز ما مپرس

ما قصه ي سكندر و دارا نخوانده ايم
از ما بجز حكايت مهر و وفا مپرس

حافظ رسيد موسم گل، معرفت مخوان
درياب نقد وقت و زچون و چرا نپرس

۱۳۸۹ تیر ۱۱, جمعه

گشایش

پرنده ها سکوت پیشه کرده اند
آیا این
همان درختی ست که در شاخه هایش گم شده بودیم؟
یا که من
در از خود گم شدن هایم
به این شاخه ها گیر کرده بودم؟
...
پرواز را دوباره بخوان
با نگاهت
تا آن لحظه ی بی نظیر را از آن من سازی
اوج می گیرم
در گیجی ماتی که از تو برخاسته است
تشویش می شوم
تا در فاصله ی میان لب هایت
آرام یابم

۱۳۸۹ تیر ۸, سه‌شنبه

Fathers' Day

...
He stands beside me with a brave look
I feel safer and stronger when he took...
my hands, and I know I'll be fine
Happiness comes out from the sunshine,
He is surrounded by a lovely ray
Today is his, The Fathers' Day!
...

۱۳۸۹ تیر ۷, دوشنبه

دنيا

بر بي ثباتي دنيا همين كافي ست

۱۳۸۹ تیر ۵, شنبه

The One

گیر کرده ام
در جهالت ها
در حماقت های بیشمار
سر درد گرفته ام
از تکرار
از عبور بیهوده ی عقربه ها
تنها از این خوشحالم
که آنجا که غرق شده ام چشمان توست
...

۱۳۸۹ خرداد ۲۶, چهارشنبه

آسمانم باش

من به دنبالت
لابه لاي شاخه هاي دل
پي گل هاي نگاهت
پي لبخند تو بودم
تو
مي سرودي
سر داده به آواز
دل مي ربودي
من، باز
بي خود شده از تو
مست
سرگشته و لايعقل
تو پر گشودي
شاخه ي دل را گذاشتي
آسمانم را ربودي
من ماندم و اين مشكل لاينحل
...

۱۳۸۹ خرداد ۲۱, جمعه

خاطرات

از سه شنبه اي كه گذشت،
هر روز خاطره اي در سرم خود را به نمايش مي گذارد
خاطراتي كه كمرنگ نمي شوند،
نه پس از اين سال و نه پس از هر سالي
هر روز كه بيشتر از آغازشان مي گذرد
بيشتر زنده مي شوند
تا حقيقت يابند
...

۱۳۸۹ خرداد ۱۸, سه‌شنبه

ساعت شني

روي شن ها دراز كشيده
انعكاس آفتاب روي شيشه چشمانش را به خواب مي برد
گه گاه
دانه هاي شن از صورتش پايين مي لغزند
صداي امواج را زمزمه مي كند
چشمانش را
آرام
بسته است
...
صدايي مي آيد
باد مي پيچد
سيلابي از شن از بدن نرمش مي گذرد
ماسه ها مي چرخند و فرو مي روند
موهايش را مي كشد
فشاري سهمگين از شنهاي اطرافش،
تاريكي چيره مي شود...
و لحظه اي ديگر...
بروي شن ها لم داده
انعكاس آفتاب
نوازش ماسه ها
آرامشي دوباره
...
براي 60 دقيقه، كسي ساعت شني را جابه جا نمي كند...

۱۳۸۹ اردیبهشت ۲۸, سه‌شنبه

صدقه به ...

کنار صندوق صدقات ایستاده، سیم بلندی در دست دارد و از دهانه ی کوچک آن عبور داده تا شانس خود را در به دام انداختن پولی نه چندان زیاد امتحان کند!
مردم در پیاده رو در گذرند...
***
چند روزی ست که شاهد چنین صحنه ای هستم، هر بار دلم می خواست دستگاه برشی چیزی می داشتم و صندوق را از وسط نصف می کردم و پول هایش را بیرون می ریختم...
می گذرم...
***
نتیجه ی ... دزدی ...، دزدی از ...این است: گرسنگی، فساد، اعتیاد، دزدی های بیشتر و فراگیر، ناامیدی و بی اعتمادی همه گیر و هزاران نقص فرهنگی دیگر که کوچه به گوچه ی این دیار را پوشانده است.
می نشینم، در میان جمعی که هر روز بیشتر و بیشتر سیگار می کشند تا روزگارشان را دود کنند. علف، بدون هیچ هراسی در دستانشان می چرخد و برای تعطیلاتشان به دنبال بهتر از آن می گردند. آهنگ هایی که گوش می دهند، تکیه کلام هایی که بر لب می آورند، تفریحاتی که به آن می پردازند و حوصله ای که در هیچکدامشان نمی یابم، همه از تب و ناهنجاری ایی که تحمل می کنند خبر می دهند.
ناامیدی، بیکاری، چنگ زدن به خوشی های لحظه ای، این است دستاورد ...!

۱۳۸۹ اردیبهشت ۲۰, دوشنبه

درس آخر

مداد در دستانم نمی ماند
کتابم را گشوده ام
درس می خوانم
مرور می کنم آنچه آموخته بودی
...
گچ خوردی در نحو
جمع زدی هر یک را
تا که با هم به ما رسیم
وزن دادی
تا یک صدا شویم
چه رنج ها دیدی در زمان افعال
ذره ذره شکنجه صرف کردی
فعل شدی
در زمان محو،
از هستی عبور کردی
بود گشتی
نابود شدی
...
مرور می کنم
صرف می کنم ازین پس لحظه های بی تو بودن را

شهر خاک گرفته

پیاده به راه افتاده ام، شاید که این خستگی مرا به خواب برساند. سرم درد می کند از تنهایی کشیدن های بی انتها در این شهر. از جهنمی که برایمان ساختند، و بهشتی که از آن ما نیست.
*
گوش می دهم، شاید که از انتهای جهان صدایش را بشنوم. از انتهای شکنجه های پی در پی.
*
آنچه می شنوم جز سخن ورزی های بی قاعده نیست. سیل کلماتی که در فضای مجازی روان شده و روان از من ربوده.
*
فریاد کجا زنم، داد کجا برم؟!
انعکاس من در تو کجاست!
برون آی، در حقیقت کسی را به دار آویخته اند!
گوش می دهم.
سرم درد می کند...
می می زنم،
بیشتر درد می گیرد...
*
اعدامش کردید،
دیگر او را با دلی که در سینه نیست چرا می زنید؟!

۱۳۸۹ اردیبهشت ۱۷, جمعه

بند ...

فرو می روم
غرق می شوم
...
از نامردمی ها خسته ام
از سیاست
...
کجایید ای قایق های در گذر؟
ای رودخانه های بی انتها!
ای کوه های دست نیافتنی!
ای جنگل های سر در گم!
کجایید؟
...
کجایی ای آن زمانی که از آن منی؟!

۱۳۸۹ اردیبهشت ۵, یکشنبه

خراب می شوم،
خاک می خورم در این ویرانه،
خاک می شوم،
خراب می شوم،
خراب...
خراب می شوم،
ذره ذره...
آب...
می شوم،
باز...
بیش تر...
خراب...
می شوم،
خراب...
تر...
خواب می شوم،
خواب...
...
ای تمامی حروف تکراری
بنگر که چگونه فریاد می زنم
و تو تنها، پشته خمیده ام را می بینی تنها
...
دور شوید
...

۱۳۸۹ فروردین ۳۰, دوشنبه

فراموشی

.
از آن زمان که م. را تنها گذاشتم، تمامی حروف دیگر را نیز تنها می گذارم، تا سر انجام، خود را تنها ترین حرف جهان کنم...

۱۳۸۹ فروردین ۲۹, یکشنبه

میله

.
دست بر نرده های نم کشیده
دست بر میله های زنگ زده می کشم
تا که آویختنت را بیابم ...
نگاهت را،
که در استواری قفل ها گم شده است
صدایت،
که در پژواک کلید از نفس افتاده
...
من
پشت این میله ها در عبورم،
تو اما در سکوت،
پشت سکون میله های مغروری
روز دیدار من با تو
روز شکست این میله های بی رحم
مدفون شده در
دل دادگاهی بی شرم
...
چشم دوخته بر میله های سرد
تا عبور دستانت را ببینم
اما
دست تو
بر کدام میله نشسته است؟

گمگشتگی

ساعت از کار افتاده
بر چهارچوب در اما
زمان همچنان پای می کوبد
...
تمامی تلاش ات برای فرار
جز عمر بخشیدن به گذرش نیست
که محکم تر پای کوبد
بر سر هرآنچه از خاطرات بدو دادی
...
هر آن آشکارا به تو می تازد
تا تورا گم کند در سرگشتگی خویش

۱۳۸۹ فروردین ۲۸, شنبه

...

این روزها هوا کمی بهتر است
روزها بهتر از سابق می گذرند و در سر چیزی ندارم
می دانم که نمی دانم به کجا خواهیم رفت
از شدت شعله کاسته است
آزادی دوستانمان چه شیرین است
و غم دربندان چه سنگین
...
...
منتظر خواهم ماند
تا نگاه همه رو به آزادی باشد
پیروزی از آن ماست
.

۱۳۸۸ اسفند ۲۰, پنجشنبه

سکوت

امشب شب سکوت است
شبی جدا از کلمات
از واژه های تکراری
امشب شب سکون
شبی مناسب برای سقوط خاطره ها
سقوط یادواره های تو خالی
امشب
تکرار گنگ بیهودگی ست

۱۳۸۸ اسفند ۱۴, جمعه

آفتابم کو...

امروز همه جا سایه است
خسوف است در دل
کسوف در تیر رس چشم
دلواپس، هراسانم
از هول باز نگشتن خورشید
از غم تاریکی
از صدای دایره که در دلم شور می زند
خیره ام به سیاهی
گیج گشته در خفگی ناخواسته
انتظار می کشم هر دم
تا کی نگین شود خورشید
...
ای ماه
که نشسته ای بی غم
شعله ای از تو نیست خارج از این مرز
که روشنی ات از پرتو آفتاب است
دور شو از کوری بی انتهای خویش
دور کن تن خاک را
از تنهایی گر گرفته ی میله های سرد
تا به کی در بند خویشی
رهایش کن
تا به کی در بند تو است
...
کی می رسد طلوع دیدگانت
کی می رسد آن شبم که آفتاب باشی
در بی مهری شهر پژمرده ام
بر کنارم آ
مهرگانم باش

۱۳۸۸ اسفند ۱۰, دوشنبه

... سیاست

این روزها دلم به هیچ چیز نمی رود جز بر باد. می خواهم که بدوم تا انتهای نرده ها. افسوس که زمانی بر توانم نمانده.
کاش صلح شود، آنوقت من سر بر تمام عکس های مانده خواهم گذاشت و از گذشته ای تمام زهر دل می کنم. از آینده ای تمام دروغ وداع می کنم. افسوس که گذری نیست. من در حال چمباتمه زده و در این حالت چیزی جز اشک برای پوشیدن ندارم. افسوس که این خیانت است روبرو ایستاده پوزخند می زند.
پشتم تیر می کشد. زیر زخم های مرگ کمان شده است. کی رها می کند نمی دانم.

۱۳۸۸ اسفند ۹, یکشنبه

یاد

این ثانیه ها که می دوند
هیچ به یادم نمی آرند...
سخت می تازند
زیر عریانی ابرها می برندم
آنجا که تو را از دست داده ام
پشت وزش های تند آه
زیر رگبار سرد درماندگی
تا برهنگی بی شرم خاطرات
که تو را از من می پوشانند...
در کشمکش دقیقه های خالی از تو
از یاد برده ام خود را
...

۱۳۸۸ اسفند ۵, چهارشنبه

انفرادی

لبخند می زنی
لبخند پاسخت می دهم
من به لبانت چشم دوخته
تا از غم چشمانت دور شوم
از سنگینی باری که تو بر دوش می کشی
از سهمگینی ثانیه هایی که در کنج تاریکی طی خواهی کرد
از لحظه لحظه ی انتظاری که تو قرار است به سر آری
...
کاش می توانستیم جا به جا شویم
کاش رفاقت با این گذرگاه مال من بود
کاش نشستن به عمق خستگی ها کار من بود
افسوس که حتی کلامی از آن من نیست
که: "برو، هستم
بمان، می آیم
بنشین که من ایستاده ام
تا آخر بازی خواهم رفت"
...
افسوس
که این بازی از آن توست
من فقط در چشمانت غرق
بر لبانت خیره
تا آخر بازی ایستاده ام
حتی بازی کردنت را نمی بینم
این بازی تکنفره
حقیقت توست

۱۳۸۸ اسفند ۱, شنبه

دیوار های خاموشی تو

هر روز که می گذرد به تو بیشتر می اندیشم!
در غم تو فرو می روم و از خود و هر آنکه با لبخندی مرا پاسخ می گوید بیزارتر می شوم!
از طلوع دوباره ی خورشید، از عبور بادهای بارانی، از گذر پرنده ها، از تمام صداها! از تمام لحظاتی که برای قدم زدن مناسبند، برای آهنگ گوش دادن و لبخند زدن! بیزار می شوم از تمامی دقیقه ها! از تمامی دغدغه هایی که تو را در بر ندارند!
از خودم بیزار می شوم که اینجا نشسته ام، از مردم شهر که چرا در پیاده روهای شهر سرگردانند، که می پندارم با سکوت احمقانه ی خود ندیدنت را فراموش کرده اند. از خودم بیزارم که دیگران در سکوت احمقانه ام پندارند تو را از یاد برده ام!
اینجا نشسته ام، آنجا شکسته ای!
هر لحظه ی سکوت من تو را یک روز میله های بیشتر است!
هر لحظه ی سکوت من تو را درد، شکنجه های بدتر است!
هر لحظه ی سکوت من، تو را فریادی دیگر است!
آنجا شکسته ای
اینجا نشسته ایم
...

۱۳۸۸ بهمن ۲۸, چهارشنبه

دیوار شب - شعر دویم

پشت این خاطره ها
هیچ کجا در نیست
همه جا دیوار است
پشت آن دیوار ولی
همه جا حسرت
همه وقت آزار است
*
حسرت گلی افتاده ز دل
که کسی می آورد
دیگری می بردش
که من و تو بودنشان پندار است
*
پشت آن دیوار رویای من مدفون
خیال بوسه در شب قرار
زیر باران
اوج شهد انتظار
پر کشیده با هم
دلداده به یکدیگر انگار
*
پشت آن دیوار
تو شکارم بودی، تو شکار
حسرت ایستاده، اما
تو دائم به فرار
*
سهم من از خاطره ها
همه جا دیوار بود
به دست تو ولی
گل نبود
خودکار بود
قلب من جوهر
شعر تو انکار بود
...

۱۳۸۸ بهمن ۲۷, سه‌شنبه

دیوار شب - شعر یکم

امشب شب آخر است
من هنوز در تنگنا
با هرزگی ثانیه ها ور می روم
واژه ها روی سکوت ذهنم رمیده اند
نبضشان را زیر بی خیالی می توان شنید
دوباره غریبه ای آشنایم شد
تابیده شدم به بی تابی حیات
پیچیده شدم در سادگی رخدادی غریب
فریاد گشتم از دلواپسی
که حتی نمی دانم امشب
شب آخر کدام حادثه است
...

۱۳۸۸ بهمن ۲۶, دوشنبه

آمدند! بدو...

من کجا بودم وقتی تو را می زدند؟!
کجا هستم هنگامی که دوباره تو را شکنجه می کنند!؟
کجا خواهم بود؟
بدون من نرو ...
بگذار من بمانم
آنجا که قرار است تو آزار بینی،
فرار کن
بدو

۱۳۸۸ بهمن ۲۵, یکشنبه

اندیشه

.
اندیشیدن،
ناهموارترین راه برای زندگی کردن،
پرعذاب ترین راه برای مردن.

۱۳۸۸ بهمن ۱۹, دوشنبه

تپش

می اندیشم
که نشسته ای
در سکون افکارم دربند
لبخند میزنی
ایستاده ای
در گذر دلهره ها
به تو زنجیرم
در تپشم تپانچه ای
نمی دانی هر نگهت
گلوله ایست از جنس هراس
می تپی در بند بند تقدیرم
در پس خزان دل من
چو بهمن می گذری
تیر می شوی
می دوم از کلمات
پر می کشم تا پریشانی
نشانه رفته ای مرا
اشک خورده ام
می چکم
در نبرد من و دل
شکارم کن
کی می چکانی ماشه را

۱۳۸۸ بهمن ۱۰, شنبه

اعدام

کجا می روی
بی من کجا می روی چنین شتابان
به تو می آویزم که آویخته ای به تمام رنگ های سیاه
به تباهی و به بودن در خیال
به یادگارهای روی طاقچه آویخته ای
...
نمانده ای
و مرا چیزی نمانده است
جز خاطراتی سبز که در سیاهی نهان است
جز نفرت و کینه ای روز افزون
جز گیجی مبهمی که تمام لحظات را دور سرم می چرخاند
جز دستانی گریان به ریسمانت
چیزی نمانده است مرا
چیزی نمانده است ترا
...
از سرم بیرون نمی رود
آن دم که چهره ات امیدوار بود در اعتراف
آن دم که لبخند می زدی بر پوچی این هراس
آن دم که افق دور آزادی را نزدیک می دیدی
آن دم که بر ریسمان نگران نبودی
می دانستی
که تمام این ها دروغی بیش نیست
ولی نمی دانستی
...
چرا تو؟
چرا تو باید می رفتی
چرا من باید به دوش کشم تلخی نبودنت را
من که در دستانم جز آویختنت نیست
در چشمانم جز خون
که از تو دریغ داشته اند
که ریخته اند تا همگان را در آن غرق کنند
...
عذاب
شکنجه
غرقه در غم و دلهره
پر از ناامیدی
پر از امیدی دروغین
کدام را می دانستی؟
که می توان در حقیقتی کوچک مُرد؟
یا که در دروغی بزرگ زنده ماند؟
.
تو که حقیقتی بودی برای من
تا به کی دروغ نبودنت را به خود بیاویزم؟
تا به کی کلامت را نبینم
نگاهت را نچینم تا به کی؟
تا به کی انتظار کشم که دوباره قدم بر سر دار گذاری
لحظه لحظه ی عبور سنگینت را به دوش کشم
در حالی که در دستانم جز ریسمانت نمانده
به کجا بیاویزم
به کجا!
کجا رفته ای
بی من چنین شتابان

۱۳۸۸ بهمن ۹, جمعه

...

تو از کجا برخاسته ای
که این چنین مرا نشانده ای
پروازم دادی
مرا به اوج بردی
تا در هوایت سقوط کنم
...
اوجم باش
خواستم باش
شاخه ای برای هوایم باش

۱۳۸۸ بهمن ۳, شنبه

ای رها از همه ی دغدغه ها...

زمانم! زمان تنهایم! می دانم که از گذر بی انتهایت در هم شکسته ای. ناجور شده ای از جورواجوری حالات ات. پریشان گشته ای از جاده ی بی سرانجامت. لرزان گشته ای از درازی عمر؛ می گذری و برایت سکونی نیست. می دوی و برایت عبوری نیست. در خم لحظه ها ایستاده ای، در بند خاطرات نشسته...

زمان! ای که هر آن شروع یک پایانی! ای تجسم ناب دگردیسی! در آن هنگام که در نظر می آیی از دیده دور می گردی. هر آن قدر که در گذشته پیر می شوی در جوانی آینده ظهور می کنی. در دسترس قرار می گیری هنگامی که از دست رفته ای. همه چیز پیدا می شوند وقتی در تو گم می گردند. همه چیز بود می گردند در نابودی ای که تو بدان ها می بخشی...

زمان! ای آغاز! ای پایان! ای بدنام همیشگی! ای مرهم بی واسطه! گذرت تنها دعایی ست که به عرش می رسد. گذرت تنها دعایی ست که مستجاب می شود. در گذرت هر لحظه را تو می گیری، در گذرت هر لحظه را تو می دهی...

در تو هر لحظه از خویش دور و به خود نزدیک می شوم، در تو زنده، در تو می میرم، در تو اوج می گیرم، تو اوجم را می شکنی، ای همیشه همراهم! با من بمان، در تو می مانم...

۱۳۸۸ دی ۲۲, سه‌شنبه

22 بهمن ... امروز ما را شمردند

22 بهمن

می گذریم
با لبخندی بر لبانی لرزان
تجلی ای تازه از ترسی نهان
گه گاه چشمکی
فریادی نگفته در نگاهی پنهان
قدم زنان
به دنبال خود می گردیم آرام
که در میان جمعی هراسیده خفته ایم
...
به هراس می رویم
به تلاش باز می گردیم
به سکوت می مانیم
به کینه می نالیم
به شمار می آییم
به شمار می آییم
...
امروز چهره هایی خندان
گواه از دل های پریشان
امروز قلب های گریان
گواه از شکنجه و زندان
امروز تمام نام ها در سر
امروز تمام ناله ها در بر
امشب اعترافی در راه است
...
می ترسم
برای ترسی که در دل جلاد است
می ترسم
برای امیدی که در دل زندان است
می ترسم برای تو
که انتظار کشیده ای طلوع
می ترسم برای خود
که به شمار آمدم غروب
...
من شمرده گشته ام
دوباره ناله گشته ام
بر در غم و هراس
من پیاده گشته ام
من شماره گشته ام
...
در سکوت خود
آب می شوم
در سکوت من خراب می شوی
در جنبش غم آه می شوم
در جنبش سبز
تباه می شوی
رفتم
که تو آزاد شوی
دروغی شد
که تو بر باد روی
کجا ریزم که فریاد شوم
کجا خیزم که آزاد شوی

۱۳۸۸ دی ۲۱, دوشنبه

پشت بی تابی

قدم می زنم در خلوت خود
روی کژتابی میله های گیر کرده
در پیچش قفل
پشت صدای دور چرخش کلیدی تیره
...
پنجره
رو به آسمانی نرم
من پشت به دیواری سخت
پر از نکته های ناگفته
هر دو به چشمان هم خیره
...
انتظار می کشد مرا
دری غبار گرفته
رو به چهره های خشکیده
دیواری با خاطراتی نالان
پشت لحظه هایی نادیده
...
منتظر بی قراری می کنم
پشت این دیوار
انتظار از قراری دیگر است
رو به خود می نگرم
به غربت بی عبور پنجره
چهار متر باقی مانده را چگونه طی خواهم کرد؟!