۱۳۸۹ دی ۸, چهارشنبه

در كلام نگنجد

آنچنان عجيب مي نمايد كه در سخن گنجيدن اش بس راحت تر است تا در ذهن بدان پرداختن!
گويا كلام آن عارضه ايست كه بشر پيش از آنكه بيانديشد بدان دچار شد.

۱۳۸۹ دی ۶, دوشنبه

تپش

تو نبض مي شوي
در تك تك نگاه هايم
و من تك و توك به ياد مي آورم
لحظه هايي را كه بدون تو از دست داده ام

۱۳۸۹ دی ۴, شنبه

كجا

به كجا مي كشاني مرا
در واپسين دقايق
...
به تاب خوردگي هوس ها و آرزوها؟
به سقوط خاطرات؟
...
به آينه ي چشمانت؟
كه تا ابد در تو تكرار شوم

۱۳۸۹ آذر ۲۸, یکشنبه

بي فايده

من از تو پشيمانم
همواره
مدام
...
آن زماني كه مرا در سيل كارها رها مي كني
...
از تو هيچ بر نمي آيد
جز افزودن بر زمان انتظار من
...
و من باز پشيمان مي شوم
چون خودم
كار من را
اول بار پيش تو برده ام
...


۱۳۸۹ آذر ۲۳, سه‌شنبه

خيال

در تلاطم خستگي ها
در تنفس آلودگي
در صداي كفش در پياده رو
ثبت مي شوي
،
در تپش يك در ميان جاده
در غربت آشناي عبور
محو مي شوي
،
اگر پنداشته اي در يادم مي ماني
كج فهميده اي
،
اي زماني كه چون باد مي گذري
تو را همچون هميشه
از ياد مي برم
،
از ياد مي برم
با اولين باران
با اولين كفش نو
با اولين نگاه يك آشنا
...

۱۳۸۹ آذر ۱۳, شنبه

هيچ

بر درازاي اين شب دراز لميده ام
بر پهناي آشتي ناپذير هياهوي اش غلت مي زنم
تلاش مي كنم كه از حال عبور كنم تا از اين حال در آيم
چنگ مي اندازم به آينده اي كه به چه عرياني ترسيم اش كرده ام
كه چه بالا رفته است با خشت خواسته هايم
خيمه زده است در من و خيره نگاه مي كند
به چشمان سرد و بي علاقه ي من
كه در اكنون خود
هيچ نمي خواهم اش
هيـــــــــــچ!!!