۱۳۹۰ مرداد ۲۴, دوشنبه

بدرود ای سرزمین بزرگمردان مرده

ایران سال هاست که مرده است، جز در اندک خاطراتی محو و بی سروته، جز در ستون های شکسته و در دام باد و آب افتاده، جز در مردگانی که من و تو باشیم جایی ندارد. به راحتی می توان گفت ایران تبدیل به آیینی مقدس شده است که احترام به آن در رگ و ریشه مردمانش رخنه کرده است. هرچه بیشتر در ایران شناسی پیش رویم مردگانی این آیین آشکارتر می شود. آیینی که سینه به سینه در مردمانی کور و از دست رفته نقل می شود. مردمانی که زندگان را می کشند و از مردگان افسانه می سازند و با رفتارهای پوچشان آخرین امیدها به زایش دوباره ی این آیین را از بین می برند.

ایران آرامگاه بیگانه ترین آشنایان خویش است. چند خطی از حافظ را می توان از دست کودکان فال فروش بیرون کشید، ولی عاشقانه ترین غزلیات سعدی در هیچ کجای این سرزمین کسی را رسوا نمی کند. تراژدی های بزرگش در ستون های نیمه کاره و در بیابان های پراکنده که هیچگاه گذاری بدانها نمی افتد، بی یار و مونس گشته اند. از شاهنامه مپرس! از شاهنامه که مپرس!

ایران را نمی دانم که چه دارد ولی مردمانش دستانی بزرگ دارند که هرازچندگاهی بر سر بکوبند و دردشان آید و این دردهای کوچک فراموشی غم های بزرگ را برایشان ارمغان آورد. که هر روز کمپین یادآوری های چه و چه و چه به راه بیندازند و غزلیات حافظی که در کتابخانه دارند بیشتر و بیشتر خاک خورد. سعدی کمتر، چراکه در هر خانه ای نیست و شاهنامه که مپرس!

بخواب کوروش! بخواب که خلیج فارس ات را با آلودگی ها و زباله هایمان کشتیم. بخواب و مرزهای بیکرانه ات را رها کن که مرز آرامگاهت بر آب است. بخواب که از تمامی فرهنگ و سخن هایی که با ما داشته ای هیچکدام را نشنیده ایم و نخوانده ایم. بخواب کوروش! آرزوهایت را رها کن. داشته ها و نداشته هایت را، و تمامی آنچه برایمان به ارث گذاشته ای. همه را رها کن و دستان مردمانت را بگیر که همیشه آماده ی برسرکوبیدن های مدام اند.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر