۱۳۸۸ اسفند ۹, یکشنبه

یاد

این ثانیه ها که می دوند
هیچ به یادم نمی آرند...
سخت می تازند
زیر عریانی ابرها می برندم
آنجا که تو را از دست داده ام
پشت وزش های تند آه
زیر رگبار سرد درماندگی
تا برهنگی بی شرم خاطرات
که تو را از من می پوشانند...
در کشمکش دقیقه های خالی از تو
از یاد برده ام خود را
...

۱۳۸۸ اسفند ۵, چهارشنبه

انفرادی

لبخند می زنی
لبخند پاسخت می دهم
من به لبانت چشم دوخته
تا از غم چشمانت دور شوم
از سنگینی باری که تو بر دوش می کشی
از سهمگینی ثانیه هایی که در کنج تاریکی طی خواهی کرد
از لحظه لحظه ی انتظاری که تو قرار است به سر آری
...
کاش می توانستیم جا به جا شویم
کاش رفاقت با این گذرگاه مال من بود
کاش نشستن به عمق خستگی ها کار من بود
افسوس که حتی کلامی از آن من نیست
که: "برو، هستم
بمان، می آیم
بنشین که من ایستاده ام
تا آخر بازی خواهم رفت"
...
افسوس
که این بازی از آن توست
من فقط در چشمانت غرق
بر لبانت خیره
تا آخر بازی ایستاده ام
حتی بازی کردنت را نمی بینم
این بازی تکنفره
حقیقت توست

۱۳۸۸ اسفند ۱, شنبه

دیوار های خاموشی تو

هر روز که می گذرد به تو بیشتر می اندیشم!
در غم تو فرو می روم و از خود و هر آنکه با لبخندی مرا پاسخ می گوید بیزارتر می شوم!
از طلوع دوباره ی خورشید، از عبور بادهای بارانی، از گذر پرنده ها، از تمام صداها! از تمام لحظاتی که برای قدم زدن مناسبند، برای آهنگ گوش دادن و لبخند زدن! بیزار می شوم از تمامی دقیقه ها! از تمامی دغدغه هایی که تو را در بر ندارند!
از خودم بیزار می شوم که اینجا نشسته ام، از مردم شهر که چرا در پیاده روهای شهر سرگردانند، که می پندارم با سکوت احمقانه ی خود ندیدنت را فراموش کرده اند. از خودم بیزارم که دیگران در سکوت احمقانه ام پندارند تو را از یاد برده ام!
اینجا نشسته ام، آنجا شکسته ای!
هر لحظه ی سکوت من تو را یک روز میله های بیشتر است!
هر لحظه ی سکوت من تو را درد، شکنجه های بدتر است!
هر لحظه ی سکوت من، تو را فریادی دیگر است!
آنجا شکسته ای
اینجا نشسته ایم
...

۱۳۸۸ بهمن ۲۸, چهارشنبه

دیوار شب - شعر دویم

پشت این خاطره ها
هیچ کجا در نیست
همه جا دیوار است
پشت آن دیوار ولی
همه جا حسرت
همه وقت آزار است
*
حسرت گلی افتاده ز دل
که کسی می آورد
دیگری می بردش
که من و تو بودنشان پندار است
*
پشت آن دیوار رویای من مدفون
خیال بوسه در شب قرار
زیر باران
اوج شهد انتظار
پر کشیده با هم
دلداده به یکدیگر انگار
*
پشت آن دیوار
تو شکارم بودی، تو شکار
حسرت ایستاده، اما
تو دائم به فرار
*
سهم من از خاطره ها
همه جا دیوار بود
به دست تو ولی
گل نبود
خودکار بود
قلب من جوهر
شعر تو انکار بود
...

۱۳۸۸ بهمن ۲۷, سه‌شنبه

دیوار شب - شعر یکم

امشب شب آخر است
من هنوز در تنگنا
با هرزگی ثانیه ها ور می روم
واژه ها روی سکوت ذهنم رمیده اند
نبضشان را زیر بی خیالی می توان شنید
دوباره غریبه ای آشنایم شد
تابیده شدم به بی تابی حیات
پیچیده شدم در سادگی رخدادی غریب
فریاد گشتم از دلواپسی
که حتی نمی دانم امشب
شب آخر کدام حادثه است
...

۱۳۸۸ بهمن ۲۶, دوشنبه

آمدند! بدو...

من کجا بودم وقتی تو را می زدند؟!
کجا هستم هنگامی که دوباره تو را شکنجه می کنند!؟
کجا خواهم بود؟
بدون من نرو ...
بگذار من بمانم
آنجا که قرار است تو آزار بینی،
فرار کن
بدو

۱۳۸۸ بهمن ۲۵, یکشنبه

اندیشه

.
اندیشیدن،
ناهموارترین راه برای زندگی کردن،
پرعذاب ترین راه برای مردن.

۱۳۸۸ بهمن ۱۹, دوشنبه

تپش

می اندیشم
که نشسته ای
در سکون افکارم دربند
لبخند میزنی
ایستاده ای
در گذر دلهره ها
به تو زنجیرم
در تپشم تپانچه ای
نمی دانی هر نگهت
گلوله ایست از جنس هراس
می تپی در بند بند تقدیرم
در پس خزان دل من
چو بهمن می گذری
تیر می شوی
می دوم از کلمات
پر می کشم تا پریشانی
نشانه رفته ای مرا
اشک خورده ام
می چکم
در نبرد من و دل
شکارم کن
کی می چکانی ماشه را