۱۳۹۱ شهریور ۸, چهارشنبه

دوباره

رفتنش را می نگرم
که چه با خود می برد
هر آنچه را که دل در آن می خواستم بندم؛
دستانش را؛
که جان می ستاند و خنده هایش
که جان می داد...
می رود و می مانم
... در میان انبوهی از خاطرات تیره و محو...
این دل چه بیرحمانه
به هرچه می بیند می خواهد مرا ببندد
این دل...
چه ساده مرا به بازی می گیرد
و چه ساده می بازد
و می بازاند مرا
... آه خنده هایش، خنده هایش...
می بازم
ساده تر از آنچه می پنداشتم
...

۱۳۹۱ مرداد ۲۹, یکشنبه

رویا

کِی شود این رویا؟
در پس این لحظه ها که می گذرند و دوام از من می ربایند
در پس پیوندهای سست و خیره سر
در پس ناجوری ها که نمی شوند و جورواجوری که می شوند
آه...
کِی شود این رویا؟
می دود در پس ذهنم و پیشم نمی آید
می آید و دستِ خالی؛
که حتی بر سرم هم نمی کشد
کِی شود؟
که تحلیل می روم،
نه آنچنان که می بایست،
نه آنچنان که او می خواهد
و نه آنچنان که خود می خواهم
هرز می شوم...
ذره ذره می کاهم و این رویا...
نمی آید
نه می رود
آه... این رویا...
نمی شود...
نمی شود