۱۳۹۱ تیر ۱۷, شنبه

رشک


عشق من، عشق من...
دفتر خاطراتم میان نامت گم شده است
و هرروز بیشتر به من می نُماید برگه هایش
که از دوری تو چه سیاه و پریشان می شویم
...
چگونه آخرین بار خواهد بود
وقتی هرروز در من تکرار می شوی؟!
عشق من
تو از نام برون شدی و مفهوم گشتی
تو، اوج احساس منی در ترس،
در خیانت و رشک،
تو آن لحظه ی پیچیده ی خواستن و کششی در هیاهوی پس زدن،
تو آن دمی هستی که می کشم و نمی آید
عشق من،
تو سراسر احساس شک و دودلی هستی
حس خواهش و التماس من در اوج نخواستنم
تو آن تپش اشتباه دلی که قفسش را می شکند
تو آن زندگی و مرگی
که مرا از بودن و نبودن پر می کند
تو آن حس پرتلاطم رشکی
هربار که می آیم و می روی
...
چگونه به آخر می رسیم
وقتی که هنوز در لحظه ی نخست نشسته ام؟!
در نخستین بوسه ی دست تو بر گونه هایم
و در صدای عریانت بر پله های تیره و سرد
...
به خیالم فراموش کرده ای
که کجا مرا دفن کردی
تو می روی، مثل همیشه ات
و من می مانم
و نه مثل همیشه،
این بار بی امید
به گمانم فهمیده ام
که کجا دفن شده ام
ای عشق من که هیچگاه شعله نکشیدی ولی مدام سوزاندی،
برو،
که هنوز هم نمی خواهمت.