۱۳۹۰ مرداد ۷, جمعه

گل

به من اندکی وقت بده!
ولی نه از این زمان ها که کیسه کیسه پوچ می کنیم.
در میان تپش لب هایت به من وقت بده.
و نه در میانه ی سکوت ات که کران ندارد
...
آن سکوتی که از میان تمام سخن ها
برّنده ترین بود بر صدای من...
من نه فقط غرور خود را در سکوت تو کشتم،
که امیدم را نیز...
دیگر در این گل
خواسته ای نیست! این شبنم آرزوهاست که می چکد در من...
...
دیگر از چه بترسم؟!
من بودم که خودم را کشتم
بیهوده از تو نمی خواهم که بر مزارم بنشینی...

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر