۱۳۹۱ شهریور ۱۱, شنبه

اگر بدانی

آه اگر می دانستی...
تمام آنچه را که نمی گویمت!
 

۱۳۹۱ شهریور ۸, چهارشنبه

دوباره

رفتنش را می نگرم
که چه با خود می برد
هر آنچه را که دل در آن می خواستم بندم؛
دستانش را؛
که جان می ستاند و خنده هایش
که جان می داد...
می رود و می مانم
... در میان انبوهی از خاطرات تیره و محو...
این دل چه بیرحمانه
به هرچه می بیند می خواهد مرا ببندد
این دل...
چه ساده مرا به بازی می گیرد
و چه ساده می بازد
و می بازاند مرا
... آه خنده هایش، خنده هایش...
می بازم
ساده تر از آنچه می پنداشتم
...

۱۳۹۱ مرداد ۲۹, یکشنبه

رویا

کِی شود این رویا؟
در پس این لحظه ها که می گذرند و دوام از من می ربایند
در پس پیوندهای سست و خیره سر
در پس ناجوری ها که نمی شوند و جورواجوری که می شوند
آه...
کِی شود این رویا؟
می دود در پس ذهنم و پیشم نمی آید
می آید و دستِ خالی؛
که حتی بر سرم هم نمی کشد
کِی شود؟
که تحلیل می روم،
نه آنچنان که می بایست،
نه آنچنان که او می خواهد
و نه آنچنان که خود می خواهم
هرز می شوم...
ذره ذره می کاهم و این رویا...
نمی آید
نه می رود
آه... این رویا...
نمی شود...
نمی شود

۱۳۹۱ تیر ۱۷, شنبه

رشک


عشق من، عشق من...
دفتر خاطراتم میان نامت گم شده است
و هرروز بیشتر به من می نُماید برگه هایش
که از دوری تو چه سیاه و پریشان می شویم
...
چگونه آخرین بار خواهد بود
وقتی هرروز در من تکرار می شوی؟!
عشق من
تو از نام برون شدی و مفهوم گشتی
تو، اوج احساس منی در ترس،
در خیانت و رشک،
تو آن لحظه ی پیچیده ی خواستن و کششی در هیاهوی پس زدن،
تو آن دمی هستی که می کشم و نمی آید
عشق من،
تو سراسر احساس شک و دودلی هستی
حس خواهش و التماس من در اوج نخواستنم
تو آن تپش اشتباه دلی که قفسش را می شکند
تو آن زندگی و مرگی
که مرا از بودن و نبودن پر می کند
تو آن حس پرتلاطم رشکی
هربار که می آیم و می روی
...
چگونه به آخر می رسیم
وقتی که هنوز در لحظه ی نخست نشسته ام؟!
در نخستین بوسه ی دست تو بر گونه هایم
و در صدای عریانت بر پله های تیره و سرد
...
به خیالم فراموش کرده ای
که کجا مرا دفن کردی
تو می روی، مثل همیشه ات
و من می مانم
و نه مثل همیشه،
این بار بی امید
به گمانم فهمیده ام
که کجا دفن شده ام
ای عشق من که هیچگاه شعله نکشیدی ولی مدام سوزاندی،
برو،
که هنوز هم نمی خواهمت.

۱۳۹۱ خرداد ۲۰, شنبه

رفتن

در ژرفای هستی ام انگیزه ای دویده است،
همراهی می کند با هر حرکت و خواهشی،
برای رفتن و شروعی دگرگونه قهقهه سر می کند و انگار که کوله بارش را بسته است.
با هر ایده ی رفتن شراره می زند بر بودنم، که بودنش را نمایان سازد.
در ژرفای وجودم،
خاکستر رفتن و نماندن شعله ای دوباره کشیده است...
خاکستر آرزوهای دوردست...
می خواهد که زبانه شود بر خرمنِ ماندن و زنده گرداند این رکود را  با جنبشی بی اندازه...

۱۳۹۱ اردیبهشت ۲۴, یکشنبه

چه شد؟!

نگران شده ام، به خبرها چشم دوخته ام و گوش سپرده ام.
حسی قدیمی سراپایم را فرا گرفته است.
حسی که با آن در خیابان های انقلاب و آزادی می دویدیم،
حسی که بوی تند فلفل می دهد،
حس نفس های بلند و دود سیگار...
همان حسی که مسیرمان را از گشت ارشاد منحرف می کند،
حسی که با آن زیاد غم خورده ایم و بسیار درد کشیده ایم...
حس دل پریشانی و ندانستن
...
به یاد می آورم آن روز اعدام را...
آن روز که شناسنامه های آن دو جوان را روبروی چشمان باز و زنده شان باطل کردند،
آن روز که خون در چشمان ندا دویدن گرفت،
آن روز را به یاد می آورم که جوانی دیگر نمی خندید چراکه دیگر دندان ندشت...
نگرانم به خبرها...
نگرانم به آنها که چه بی ریا می کشند و چه به افتخار چیزی که نداده اند می ستانند
نگرانم به تو که صدای منی،
ترسم که ندا شوی...
ترسم که فدا شوی...

۱۳۹۰ بهمن ۱۸, سه‌شنبه

رنج

گاهی یک حرف،
گاهی یک نگاه می تواند باعث رنجش شود.
ولی آن رنج عظیم تر در روی گرداندن است،
در چیزی نگفتن،
در نشنیدن این بغض که نمی شکند
و آن تصویر تو که شکستن اش مدام در چشمان من تکرار می شود
...
این رنج در مردن این لحظه است،
در مردن حال
در پیدا کردن مسیری نو برای آینده...

۱۳۹۰ بهمن ۱۶, یکشنبه

نگفته ها ...

هزار حرف نگفته دارم با تو،
هزار نوازش،
هزار آغوش،
هزار سفر نرفته و یادگاری نخریده...
من با تو هزار حرف نگفته،
هزار بوسه،
هزار غنچه ی آرزو و هزار گل شادی که نشکفته...
...
چه سخت بود گفتنشان،
چه دور بود دیدنشان،
چه محال بود رسیدنشان،
ولی پر توان!
ولی زنده!
نه چون اکنون من
مرده...

۱۳۹۰ بهمن ۱۲, چهارشنبه

تمام

تمام شد عزیز دل
تمام
آن لحظه های ناب آغوش ات
آن خنده های فریبنده
آن بوسه های نوش ات
تمام شد و رفت
در مه گرفتگی خاطرات
در یخزدگی زمان
ایستاد آنجا که دیگر دسترسش نیست
محو شد در رویا
در خواسته های مدام
تمام شد
تمام

۱۳۹۰ بهمن ۱۰, دوشنبه

گورستان

اینجاست،
تمام روزها که رفت
و آنها که امید به آمدنشان بود...
اینجا...
در گورستان قلب من مدفون...

۱۳۹۰ بهمن ۶, پنجشنبه

آنجا

من آنجا بودم
آن هنگام که تو بی خبر می گشتی،
من نگاهت می کردم.
تو میان درختان می دویدی
و من در میان برف ها...
سرد...
فقط نگاهت می کردم.
...
من آنجا بودم
ایستاده
قدم بر نمی داشتم
تو در میان درختان،
من در میانه ی سرما...
فقط نگاهت می کردم...
به تو
که جلوتر بیایی و گلوله ها را به سویت پرتاب کنم
...
گلوله های شادی برف
پرتاب های پر انرژی
تپش پرشتاب قلب
خنده های بخار زده
...
من ایستاده
تو می دویدی
نه دور می شدی و نه می آمدی...
من نگاه می کردم به تو
به برفی که در دستانم آب می شد
به ندانستن ات،
که چقدر دستان یخزدهء من تو را می خواست...

۱۳۹۰ دی ۲۸, چهارشنبه

...

چشم هایم را بخوان،
ای که رازهایم را نمی دانی.
بنگر که چگونه تیره گشته ام،
و نفس هایم
... از نفس افتاده اند.
گم شده ام
در هزارتوی روزمرگی ها
و باد
دیگر مرا با خود نمی برد...
آنچنان که تو نیز نمی بری...
...