۱۳۹۰ مرداد ۵, چهارشنبه

پر کن پیاله را - فریدون مشیری

پرکن پياله را

کاين جام آتشين

ديري ست ره به حال خرابم نمي برد

اين جام ها، که در پي هم مي شود تهي

درياي آتش است که ريزم به کام خويش،

گرداب مي ربايد و، آبم نمي برد!

* * *

من، با سمند سرکش و جادويي شراب،

تا بي کران عالم پندار رفته ام

تا دشت پر ستارۀ انديشه هاي گرم

تا مرز ناشناخته مرگ و زندگي

تا کوچه باغ خاطره هاي گريز پا،

تا شهر يادها...

ديگر شراب هم

جز تا کنار بستر خوابم نمي برد،

* * *

هان اي عقاب عشق!

از اوج قله هاي مه آلود دور دست

پرواز کن به دشت غم انگيز عمر من

آنجا ببر مرا که شرابم نمي برد!

آن بي ستاره ام که عقابم نمي برد!

* * *

در راه زندگي،

با اينهمه تلاش و تمنا و تشنگي،

با اينکه ناله مي کشم از دل

که: آب... آب!

ديگر فريب هم به سرابم نمي برد!

پر کن پياله را ...

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر