۱۳۹۰ شهریور ۲۲, سه‌شنبه

چشمانت

ای تویی که می خواستی سختی هایم را تحمل کنی،
ببین که چگونه بزرگترین سختی ام شدی.
...
این ورق ها را تنها گذاشته ای،
تا در انتهای کمد آنقدر عرق خورند،
که حسابی جا بیفتد...
تا که شاید روزی او برگردد و به یاد ما نوشد
...
من،
آواره،
آنقدر سفر خواهد کرد،
تا سفر تو از یادش برود.
و شبها نمی خوابد
مبادا که مست گردد،
از آن شرابی که دیگر نگاهش نمی کند...
...
چه پرهیزگار شدم
چه پرهیزگار شدم
هم در شراب
هم در کلام
هم در مستی چشمانت...
چه پرهیزگار شدم

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر