۱۳۹۰ بهمن ۱۰, دوشنبه

گورستان

اینجاست،
تمام روزها که رفت
و آنها که امید به آمدنشان بود...
اینجا...
در گورستان قلب من مدفون...

۱۳۹۰ بهمن ۶, پنجشنبه

آنجا

من آنجا بودم
آن هنگام که تو بی خبر می گشتی،
من نگاهت می کردم.
تو میان درختان می دویدی
و من در میان برف ها...
سرد...
فقط نگاهت می کردم.
...
من آنجا بودم
ایستاده
قدم بر نمی داشتم
تو در میان درختان،
من در میانه ی سرما...
فقط نگاهت می کردم...
به تو
که جلوتر بیایی و گلوله ها را به سویت پرتاب کنم
...
گلوله های شادی برف
پرتاب های پر انرژی
تپش پرشتاب قلب
خنده های بخار زده
...
من ایستاده
تو می دویدی
نه دور می شدی و نه می آمدی...
من نگاه می کردم به تو
به برفی که در دستانم آب می شد
به ندانستن ات،
که چقدر دستان یخزدهء من تو را می خواست...

۱۳۹۰ دی ۲۸, چهارشنبه

...

چشم هایم را بخوان،
ای که رازهایم را نمی دانی.
بنگر که چگونه تیره گشته ام،
و نفس هایم
... از نفس افتاده اند.
گم شده ام
در هزارتوی روزمرگی ها
و باد
دیگر مرا با خود نمی برد...
آنچنان که تو نیز نمی بری...
...