۱۳۸۸ بهمن ۱۰, شنبه

اعدام

کجا می روی
بی من کجا می روی چنین شتابان
به تو می آویزم که آویخته ای به تمام رنگ های سیاه
به تباهی و به بودن در خیال
به یادگارهای روی طاقچه آویخته ای
...
نمانده ای
و مرا چیزی نمانده است
جز خاطراتی سبز که در سیاهی نهان است
جز نفرت و کینه ای روز افزون
جز گیجی مبهمی که تمام لحظات را دور سرم می چرخاند
جز دستانی گریان به ریسمانت
چیزی نمانده است مرا
چیزی نمانده است ترا
...
از سرم بیرون نمی رود
آن دم که چهره ات امیدوار بود در اعتراف
آن دم که لبخند می زدی بر پوچی این هراس
آن دم که افق دور آزادی را نزدیک می دیدی
آن دم که بر ریسمان نگران نبودی
می دانستی
که تمام این ها دروغی بیش نیست
ولی نمی دانستی
...
چرا تو؟
چرا تو باید می رفتی
چرا من باید به دوش کشم تلخی نبودنت را
من که در دستانم جز آویختنت نیست
در چشمانم جز خون
که از تو دریغ داشته اند
که ریخته اند تا همگان را در آن غرق کنند
...
عذاب
شکنجه
غرقه در غم و دلهره
پر از ناامیدی
پر از امیدی دروغین
کدام را می دانستی؟
که می توان در حقیقتی کوچک مُرد؟
یا که در دروغی بزرگ زنده ماند؟
.
تو که حقیقتی بودی برای من
تا به کی دروغ نبودنت را به خود بیاویزم؟
تا به کی کلامت را نبینم
نگاهت را نچینم تا به کی؟
تا به کی انتظار کشم که دوباره قدم بر سر دار گذاری
لحظه لحظه ی عبور سنگینت را به دوش کشم
در حالی که در دستانم جز ریسمانت نمانده
به کجا بیاویزم
به کجا!
کجا رفته ای
بی من چنین شتابان

۱۳۸۸ بهمن ۹, جمعه

...

تو از کجا برخاسته ای
که این چنین مرا نشانده ای
پروازم دادی
مرا به اوج بردی
تا در هوایت سقوط کنم
...
اوجم باش
خواستم باش
شاخه ای برای هوایم باش

۱۳۸۸ بهمن ۳, شنبه

ای رها از همه ی دغدغه ها...

زمانم! زمان تنهایم! می دانم که از گذر بی انتهایت در هم شکسته ای. ناجور شده ای از جورواجوری حالات ات. پریشان گشته ای از جاده ی بی سرانجامت. لرزان گشته ای از درازی عمر؛ می گذری و برایت سکونی نیست. می دوی و برایت عبوری نیست. در خم لحظه ها ایستاده ای، در بند خاطرات نشسته...

زمان! ای که هر آن شروع یک پایانی! ای تجسم ناب دگردیسی! در آن هنگام که در نظر می آیی از دیده دور می گردی. هر آن قدر که در گذشته پیر می شوی در جوانی آینده ظهور می کنی. در دسترس قرار می گیری هنگامی که از دست رفته ای. همه چیز پیدا می شوند وقتی در تو گم می گردند. همه چیز بود می گردند در نابودی ای که تو بدان ها می بخشی...

زمان! ای آغاز! ای پایان! ای بدنام همیشگی! ای مرهم بی واسطه! گذرت تنها دعایی ست که به عرش می رسد. گذرت تنها دعایی ست که مستجاب می شود. در گذرت هر لحظه را تو می گیری، در گذرت هر لحظه را تو می دهی...

در تو هر لحظه از خویش دور و به خود نزدیک می شوم، در تو زنده، در تو می میرم، در تو اوج می گیرم، تو اوجم را می شکنی، ای همیشه همراهم! با من بمان، در تو می مانم...

۱۳۸۸ دی ۲۲, سه‌شنبه

22 بهمن ... امروز ما را شمردند

22 بهمن

می گذریم
با لبخندی بر لبانی لرزان
تجلی ای تازه از ترسی نهان
گه گاه چشمکی
فریادی نگفته در نگاهی پنهان
قدم زنان
به دنبال خود می گردیم آرام
که در میان جمعی هراسیده خفته ایم
...
به هراس می رویم
به تلاش باز می گردیم
به سکوت می مانیم
به کینه می نالیم
به شمار می آییم
به شمار می آییم
...
امروز چهره هایی خندان
گواه از دل های پریشان
امروز قلب های گریان
گواه از شکنجه و زندان
امروز تمام نام ها در سر
امروز تمام ناله ها در بر
امشب اعترافی در راه است
...
می ترسم
برای ترسی که در دل جلاد است
می ترسم
برای امیدی که در دل زندان است
می ترسم برای تو
که انتظار کشیده ای طلوع
می ترسم برای خود
که به شمار آمدم غروب
...
من شمرده گشته ام
دوباره ناله گشته ام
بر در غم و هراس
من پیاده گشته ام
من شماره گشته ام
...
در سکوت خود
آب می شوم
در سکوت من خراب می شوی
در جنبش غم آه می شوم
در جنبش سبز
تباه می شوی
رفتم
که تو آزاد شوی
دروغی شد
که تو بر باد روی
کجا ریزم که فریاد شوم
کجا خیزم که آزاد شوی

۱۳۸۸ دی ۲۱, دوشنبه

پشت بی تابی

قدم می زنم در خلوت خود
روی کژتابی میله های گیر کرده
در پیچش قفل
پشت صدای دور چرخش کلیدی تیره
...
پنجره
رو به آسمانی نرم
من پشت به دیواری سخت
پر از نکته های ناگفته
هر دو به چشمان هم خیره
...
انتظار می کشد مرا
دری غبار گرفته
رو به چهره های خشکیده
دیواری با خاطراتی نالان
پشت لحظه هایی نادیده
...
منتظر بی قراری می کنم
پشت این دیوار
انتظار از قراری دیگر است
رو به خود می نگرم
به غربت بی عبور پنجره
چهار متر باقی مانده را چگونه طی خواهم کرد؟!