۱۳۹۰ مرداد ۸, شنبه

وحشت

آن زمان که تو به راحتی از کارهای وحشتناکی که می توانی انجام دهی می گویی، مردم حتی نمی توانند به کاری آنقدر وحشتناک فکر کنند. حتی چیزی که به نظرشان امروز وحشتناک بوده را فردا از یاد می برند. آنقدر نسبت به این موضوع فراموشکارند که وقتی تو را به خاطر حرف های وحشتناک ات محاکمه می کنند یادشان نیست که تو تنها عکس العملی ساده از رفتارهای وحشتناکی هستی که با تو داشته اند.
چهره ی وحشت زده ات برایشان وحشتناک است و وحشت زده درباره ات قضاوت های وحشتناک می کنند.
آنوقت است که ایده ای که با "خشم و هیاهو" ی "فالکنر" شکل گرفت با "محاکمه" ی "کافکا" پایان می یابد؛ تو به سادگی می پذیری، به همان سادگی که آنها فراموش می کنند که چه وحشتناک تو را کشته اند.


----
پا نوشت:
ویلیام فالکنر در کتاب خشم و هیاهو، فصل دوم، دوم ژوئن 1910، ترجمه بهمن شعله ور، می نویسد: "آنوقت پدر گفت اینم غم انگیزه مردم نمیتوانند کاری آنقدر وحشتناک بکنند. اصلا نمیتوانند کاری بکنند که زیاد وحشتناک باشد. حتی چیزی که امروز به نظرشان وحشتناک بوده فردا یادشان نیست."
البته من ترجمه ی دیگری خواندم که به نظرم بهتر بود ولی یادم نیست از چه کسی!

۱۳۹۰ مرداد ۷, جمعه

گل

به من اندکی وقت بده!
ولی نه از این زمان ها که کیسه کیسه پوچ می کنیم.
در میان تپش لب هایت به من وقت بده.
و نه در میانه ی سکوت ات که کران ندارد
...
آن سکوتی که از میان تمام سخن ها
برّنده ترین بود بر صدای من...
من نه فقط غرور خود را در سکوت تو کشتم،
که امیدم را نیز...
دیگر در این گل
خواسته ای نیست! این شبنم آرزوهاست که می چکد در من...
...
دیگر از چه بترسم؟!
من بودم که خودم را کشتم
بیهوده از تو نمی خواهم که بر مزارم بنشینی...

۱۳۹۰ مرداد ۵, چهارشنبه

کاروان - سعدی

ای ساربان آهسته رو کارام جانم می‌رود

وان دل که با خود داشتم با دلستانم می‌رود


من مانده‌ام مهجور از او بیچاره و رنجور از او

گویی که نیشی دور از او در استخوانم می‌رود


گفتم به نیرنگ و فسون پنهان کنم ریش درون

پنهان نمی‌ماند که خون بر آستانم می‌رود


محمل بدار ای ساروان تندی مکن با کاروان

کز عشق آن سرو روان گویی روانم می‌رود


او می‌رود دامن کشان من زهر تنهایی چشان

دیگر مپرس از من نشان کز دل نشانم می‌رود


برگشت یار سرکشم بگذاشت عیش ناخوشم

چون مجمری پرآتشم کز سر دخانم می‌رود


با آن همه بیداد او وین عهد بی‌بنیاد او

در سینه دارم یاد او یا بر زبانم می‌رود


بازآی و بر چشمم نشین ای دلستان نازنین

کاشوب و فریاد از زمین بر آسمانم می‌رود


شب تا سحر می‌نغنوم وندرز کس می‌نشنوم

وین ره نه قاصد می‌روم کز کف عنانم می‌رود


گفتم بگریم تا ابل چون خر فروماند به گل

وین نیز نتوانم که دل با کاروانم می‌رود


صبر از وصال یار من برگشتن از دلدار من

گر چه نباشد کار من هم کار از آنم می‌رود


در رفتن جان از بدن گویند هر نوعی سخن

من خود به چشم خویشتن دیدم که جانم می‌رود


سعدی فغان از دست ما لایق نبود ای بی‌وفا

طاقت نمیارم جفا کار از فغانم می‌رود

کوچه - فریدون مشیری

بی تو مهتاب‌شبی،

باز از آن كوچه گذشتم،

همه تن چشم شدم، خیره به دنبال تو گشتم،

شوق دیدار تو لبریز شد از جام وجودم،

شدم آن عاشق دیوانه كه بودم.

،

در نهانخانۀ جانم،

گل یاد تو درخشید

باغ صد خاطره خندید،

عطر صد خاطره پیچید...

،

یادم آمد كه شبی باهم از آن كوچه گذشتیم

پر گشودیم و در آن خلوت دل‌خواسته گشتیم

ساعتی بر لب آن جوی نشستیم.

،

تو، همه راز جهان ریخته در چشم سیاهت.

من همه، محو تماشای نگاهت.

،

آسمان صاف و شب آرام

بخت خندان و زمان رام

خوشۀ ماه فروریخته در آب

شاخه‌ها دست برآورده به مهتاب

شب و صحرا و گل و سنگ

همه دل داده به آواز شباهنگ

،

یادم آید، تو به من گفتی:

ـ از این عشق حذر كن!

لحظه‌ای چند بر این آب نظر كن،

آب، آیینۀ عشق گذران است،

تو كه امروز نگاهت به نگاهی نگران است،

باش فردا، كه دلت با دگران است!

تا فراموش كنی، چندی از این شهر سفر كن!

،

با تو گفتم:‌ حذر از عشق!؟ - ندانم

سفر از پیش تو؟ هرگز نتوانم،

نتوانم!

،

روز اول، كه دل من به تمنای تو پر زد،

چون كبوتر، لب بام تو نشستم

تو به من سنگ زدی، من نه رمیدم، نه گسستم...

،

باز گفتم كه : تو صیادی و من آهوی دشتم

تا به دام تو درافتم همه جا گشتم و گشتم

حذر از عشق ندانم، نتوانم!

،

اشكی از شاخه فرو ریخت

مرغ شب، نالۀ تلخی زد و بگریخت . . .

،

اشک در چشم تو لرزید،

ماه بر عشق تو خندید!

،

یادم آید كه: دگر از تو جوابی نشنیدم

پای در دامن اندوه كشیدم.

نگسستم، نرمیدم.

،

رفت در ظلمت غم، آن شب و شب‌های دگر هم،

نه گرفتی دگر از عاشق آزرده خبر هم،

نه کُنی دیگر از آن كوچه گذر هم . . .

،

بی تو، اما، به چه حالی من از آن كوچه گذشتم!



پر کن پیاله را - فریدون مشیری

پرکن پياله را

کاين جام آتشين

ديري ست ره به حال خرابم نمي برد

اين جام ها، که در پي هم مي شود تهي

درياي آتش است که ريزم به کام خويش،

گرداب مي ربايد و، آبم نمي برد!

* * *

من، با سمند سرکش و جادويي شراب،

تا بي کران عالم پندار رفته ام

تا دشت پر ستارۀ انديشه هاي گرم

تا مرز ناشناخته مرگ و زندگي

تا کوچه باغ خاطره هاي گريز پا،

تا شهر يادها...

ديگر شراب هم

جز تا کنار بستر خوابم نمي برد،

* * *

هان اي عقاب عشق!

از اوج قله هاي مه آلود دور دست

پرواز کن به دشت غم انگيز عمر من

آنجا ببر مرا که شرابم نمي برد!

آن بي ستاره ام که عقابم نمي برد!

* * *

در راه زندگي،

با اينهمه تلاش و تمنا و تشنگي،

با اينکه ناله مي کشم از دل

که: آب... آب!

ديگر فريب هم به سرابم نمي برد!

پر کن پياله را ...

۱۳۹۰ مرداد ۲, یکشنبه

جانان من

ای که در غربت ام پیدا شدی
آشکارا در تو گم گشتم و تو...
شدی آن دغدغه ی پنهان من
...
این جان که بر من می رود خواهان توست
این جمله که بر تو می رود پایان من

۱۳۹۰ مرداد ۱, شنبه

آزار - سیمین بهبهانی



یارب مرا یاری بده ، تا خوب آزارش دهم
هجرش دهم ، زجرش دهم ، خوارش کنم ، زارش کنم
*
از بوسه های آتشین ، وز خنده های دلنشین
صد شعله در جانش زنم ، صد فتنه در کارش کنم
*
در پیش چشمش ساغری ، گیرم ز دست دلبری
از رشک آزارش دهم ، ازغصه بیمارش کنم
*
بندی به پایش افکنم ، گویم خداوندش منم
چون بنده در سودای زر ، کالای بازارش کنم
*
گوید میفزا قهر خود ، گویم بکاهم مهر خود
گوید که کمتر کن جفا ، گویم که بسیارش کنم
*
هر شامگه در خانه ای ، چابکتر از پروانه ای
رقصم بر بیگانه ای ، وز خویش بیزارش کنم
*
چون بینم آن شیدای من ، فارغ شد از سودای من
منزل کنم در کوی او ، باشد که دیدارش کنم
*
گیسوی خود افشان کنم ، جادوی خود گریان کنم
با گونه گون سوگندها ، بار دگر یارش کنم
*
چون یار شد بار دگر ، کوشم به آزار دگر
تا این دل دیوانه را راضی ز آزارش کنم
***
==============================
شعر دیوانگی از دفتر مرمر(آزار) از سیمین بهبهانی.
بعدها ابراهیم صهبا در پاسخ شعری دیگر سرود و سیمسن بهبهانی نیز پاسخی دیگر بداد و یک بار دیگر نیز سروده ای از ابراهیم صهبا پدید آمد.

۱۳۹۰ تیر ۲۹, چهارشنبه

ناز ریز

نفسهایم بر نفس هایت شمار،
قدمهایت را به چشمانم گذار،
باز آی...
عشوه کم ریز و کم تر ناز کن...
چشم تو روز من و لبهای تو پایان من،
دلبرم!
اندکی با ساز من آغاز کن...

۱۳۹۰ تیر ۲۸, سه‌شنبه

بی عقربه

این ثانیه ها که می گذرند گذر عمر من اند،
ولی من بیش از اینها
از گذر عمر تو می هراسم...

۱۳۹۰ تیر ۲۷, دوشنبه

تلاطم

در تلاطم آن شب که فقط تو بودی،
چیزی از من نماند جز تلاطم تو...

۱۳۹۰ تیر ۲۶, یکشنبه

سهم من

پس از مدت ها که همه بودند و تو بودی
آن لحظه رسید که کسی نبود،
تو هم نبودی
...
باید یاد می گرفتم که تورا با دیگران قسمت کنم

کلام

ای که لبان بسته ات مرگ مرا در پی دارد...
خاموش نمان!
در من ترنم کن تا زنده گردم
...
من از لبان بسته ی تو می ترسم
جز کام می خواهم
آن گاه که می نوشم ات، شراب را بیشتر کن
کلام می خواهم
...
بگو...

۱۳۹۰ تیر ۲۵, شنبه

سکوت

لب به لب گیر
چشم به چشم شو
جام ریز
کام ده
بی نفس می تازم
بی رمق می بازم
تن من در سکوت تن توست
دست به آتش برده
تن به خلوت داده
فریادم شو
آزادم کن

۱۳۹۰ تیر ۱۸, شنبه

ای که به ناله های من نگرانی....
من سالهاست تورا ترک کرده ام....