۱۳۹۰ آذر ۲, چهارشنبه

آرزوها

نگاهم کن! در این چشمان خیره چه می بینی؟ این چشمان مات گشته از افسانه ها و ماجرا। این چشمان جا مانده در کودکی. چشمانی که هزاران کوی و پستوی آرزوها را پیموده است...

...
به یاد می آورم... گاهی به یاد می آورم آن آرزوهای دور دوران بچگی را। می اندیشم به تمامی آرزوهای کودکانه و احمقانه ای که در سر داشتم। دور نمی نماید آرزو داشتن ها. ولی پیر می نمایم. حس عجیب بزرگ شدن را دارم. می اندیشم آیا هنوز هم می توانم آرزویی داشته باشم؟ یا که آرزو تنها برای آن روزهای دور و از دست رفته است؟

...
کی بزرگ شدم؟ کی می بایست آن حماقت را کنار می گذاشتم و از آرزوهایی دور و ابلهانه دست می کشیدم؟ کی کنارش نگذاشتم؟ همچون کودکی شده ام که در میان آدم بزرگ ها نشسته است। رویاهایم دورند، خواسته هایم پوچ، و تقاضای رسیدن به آن ها محال...

...
نگاهم کن!... مرا در آغوش گیر... ، رهایم کن... من محتاج آرزوهایم... ، صدایم کن! مرا با نام آرزوها صدا کن تا که پیرتر نشوم। تا که در روزمرگی نمیرم. تا که در زندگی تا نگردم... این شانه های خمیده در باران، تنها در سرزمین پر باد آرزوها از هم جدا می شوند. پرواز می خواهم من در این باد... گهگاه... ، همراه می خواهم...

...
من نه در فرآیند پیر شدن، که در بازگشت و جوان شدن همراه می خواهم. در ماندن در آغوش همان آرزوهای محال....
...

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر