۱۳۸۹ تیر ۸, سه‌شنبه

Fathers' Day

...
He stands beside me with a brave look
I feel safer and stronger when he took...
my hands, and I know I'll be fine
Happiness comes out from the sunshine,
He is surrounded by a lovely ray
Today is his, The Fathers' Day!
...

۱۳۸۹ تیر ۷, دوشنبه

دنيا

بر بي ثباتي دنيا همين كافي ست

۱۳۸۹ تیر ۵, شنبه

The One

گیر کرده ام
در جهالت ها
در حماقت های بیشمار
سر درد گرفته ام
از تکرار
از عبور بیهوده ی عقربه ها
تنها از این خوشحالم
که آنجا که غرق شده ام چشمان توست
...

۱۳۸۹ خرداد ۲۶, چهارشنبه

آسمانم باش

من به دنبالت
لابه لاي شاخه هاي دل
پي گل هاي نگاهت
پي لبخند تو بودم
تو
مي سرودي
سر داده به آواز
دل مي ربودي
من، باز
بي خود شده از تو
مست
سرگشته و لايعقل
تو پر گشودي
شاخه ي دل را گذاشتي
آسمانم را ربودي
من ماندم و اين مشكل لاينحل
...

۱۳۸۹ خرداد ۲۱, جمعه

خاطرات

از سه شنبه اي كه گذشت،
هر روز خاطره اي در سرم خود را به نمايش مي گذارد
خاطراتي كه كمرنگ نمي شوند،
نه پس از اين سال و نه پس از هر سالي
هر روز كه بيشتر از آغازشان مي گذرد
بيشتر زنده مي شوند
تا حقيقت يابند
...

۱۳۸۹ خرداد ۱۸, سه‌شنبه

ساعت شني

روي شن ها دراز كشيده
انعكاس آفتاب روي شيشه چشمانش را به خواب مي برد
گه گاه
دانه هاي شن از صورتش پايين مي لغزند
صداي امواج را زمزمه مي كند
چشمانش را
آرام
بسته است
...
صدايي مي آيد
باد مي پيچد
سيلابي از شن از بدن نرمش مي گذرد
ماسه ها مي چرخند و فرو مي روند
موهايش را مي كشد
فشاري سهمگين از شنهاي اطرافش،
تاريكي چيره مي شود...
و لحظه اي ديگر...
بروي شن ها لم داده
انعكاس آفتاب
نوازش ماسه ها
آرامشي دوباره
...
براي 60 دقيقه، كسي ساعت شني را جابه جا نمي كند...