۱۳۹۱ اردیبهشت ۲۴, یکشنبه

چه شد؟!

نگران شده ام، به خبرها چشم دوخته ام و گوش سپرده ام.
حسی قدیمی سراپایم را فرا گرفته است.
حسی که با آن در خیابان های انقلاب و آزادی می دویدیم،
حسی که بوی تند فلفل می دهد،
حس نفس های بلند و دود سیگار...
همان حسی که مسیرمان را از گشت ارشاد منحرف می کند،
حسی که با آن زیاد غم خورده ایم و بسیار درد کشیده ایم...
حس دل پریشانی و ندانستن
...
به یاد می آورم آن روز اعدام را...
آن روز که شناسنامه های آن دو جوان را روبروی چشمان باز و زنده شان باطل کردند،
آن روز که خون در چشمان ندا دویدن گرفت،
آن روز را به یاد می آورم که جوانی دیگر نمی خندید چراکه دیگر دندان ندشت...
نگرانم به خبرها...
نگرانم به آنها که چه بی ریا می کشند و چه به افتخار چیزی که نداده اند می ستانند
نگرانم به تو که صدای منی،
ترسم که ندا شوی...
ترسم که فدا شوی...