۱۳۹۱ شهریور ۸, چهارشنبه

دوباره

رفتنش را می نگرم
که چه با خود می برد
هر آنچه را که دل در آن می خواستم بندم؛
دستانش را؛
که جان می ستاند و خنده هایش
که جان می داد...
می رود و می مانم
... در میان انبوهی از خاطرات تیره و محو...
این دل چه بیرحمانه
به هرچه می بیند می خواهد مرا ببندد
این دل...
چه ساده مرا به بازی می گیرد
و چه ساده می بازد
و می بازاند مرا
... آه خنده هایش، خنده هایش...
می بازم
ساده تر از آنچه می پنداشتم
...

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر