۱۳۸۸ دی ۲, چهارشنبه

یلدا

شب یلدا


بار چه بسته ای؟
سکوت مراست
و ترا گوشه ی لبخندی.
باز کجا رفته ای
در غیاب من،
در پناه این شب طویل که مرا می خواند؛
به تو
به خود می خواندم.
طنین انداز
پژواک شو در لحظه ام.
دقایق ام را بگیر از این شب بی دغدغه.
پیدایم کن
در پی خود
در بی تو بودن،
نجوا ببخش بر شراب شبم
به نام خود
به نام مستی لحظه های منت
تا که برخیزم
از این هیاهو
از فریاد خسته ی روزهای سرد.
بال بگشای
گریز از درازی این شب،
به درازی روزم افزای.
نورم باش
میان بال های خویشت نگهم دار
یلدایم شو
...

۱۳۸۸ آذر ۲۶, پنجشنبه

لحظه ی تو

...
خسته ام از سخنت
از لبخندی که هنگام نگاهت می چینم
که اجیر است و غمگین
از تپش دور صدایت
که اسیر است در زنجیر
من از آن گریه ی نشنفته ی تو
بر خاکم
من از آن کابوس شب گفته ی تو
در خوابم
کوفته ام در کوبش تو
سوخته در سوختن ات
من در آن لحظه ی رفتن ساکن
در موج نگاهت راکد
به خم قامت تو به سجود
من در آن لحظه ی بودن نابود...
خسته ام
از تک تک ثانیه هایی که بدان مجبورم
از بخش های زندگی وارونم
که جز یک بخش اش نیست
بخش تکرار زخم
بخش تکرار عذاب
بخش کند گذر از ایام
دیدن رویا در خواب
ماندن دلهره
رفتن به هراس...
نگرانم
به عبور تنهایی بر تو
به سکون بی تویی در من
نگران بر نگهت
نگران در لبخند غمت
در پس عذابی رسوا
از پس شرابی جانکاه
به حرکاتت دلواپس
به تپش هایت بی کس...
من به نفس های غریبت دوخته ام
من به زخم های شدیدات سوخته ام
به گناه بودنم ساخته
به رنج کشیدن بافته ام..
تویی از زندان سیر
من در لحظه های تو اسیر
در تنم غم خیمه
در دلم اشک انبار
در تمام لحظاتم
اجبار...
باز تو را خواسته ام
سوخته ام
ساخته ام
من به تو باخته ام
من به تو باخته ام

من از خود

دوباره دلم گرفته
هر روز منتظرم که روزی دگر آید
در کوچه های دلم در به درم
درمانده ام
هر روز منتظر خودم هستم و هر روز خودی دیگر رو می نماید
زمان در برم پیش نمی رود
غرق شده ام در افسونی غریب
تنها
تمام قد در گمراهی خویش قدم می زنم
من به خویشتنی دورتر از خود وصلم
و هر روز که به آن نزدیکتر می شوم خود را دورتر می یابم
لحظه هایم بی من -شاید بی حضوری نو- نمی گذرد
در پس این روزها چه چیز نهفته نمی دانم
که این چنین کُند لنگر انداخته
شاید
شاید زمان سریع تر از آنچه نیاز دارم می گذرد
شاید
شاید ساعتم را گم کردم

مرگ احاطه کرده است صاحب این دستان خونین را

عاشورا


نرده ها شکسته اند
بوی دود و آتش همه جا پر می زند
بینی ام می سوزد و چشمانم خونین است
سیگاری روشن می کنم
نیروهای امنیتی میدوند
سگ ها رم می کنند
آزاد شده اند و سوی خون می آیند
سوی خونریزی
می گریزیم
صدای تیر
صدای فریاد
صدای زمین خوردن یک مبارز
صدای اشک و سرفه های پی در پی
صدای قمه میان هراس مردم
...
در گذر است هر لحظه ی هولناک این جنبش
پژواک می شود هیاهوی شهر
باز می گردد
آشوبی برپاست
فریاد ماندگار می شود در هر سبز
و محکم تر بالا می گیرد
فریاد آزادی
مرگ آمده است و خیمه بر سر رسوایان زده است
پیروزی از آن ماست
در گذر است هر لحظه ی هولناک این جنبش