۱۳۸۹ دی ۲۹, چهارشنبه

سقوط

اي تويي كه با هر لبخندي كه به من مي دهي هزار غم بر لبم مي نشاني، من هنوز هم اين غم ها را با شيريني نگاهت طاق مي زنم!
ولي بي انصاف، مرا اينچنين در خود مي شكاني و نمي داني كه من درد تكه هاي شكسته ي وجودم را مي توانم تحمل كنم ولي طاقت ناراحتي تورا ندارم!
من در افكار طنين يافته ي خود دل مي سوزانم براين بي كسي پايداري كه چه علاقه مند مي خواهد همه كس باشد!
...
مي دانم! بي انصافي ست كه ناراحتي هايم رابه پاي تو بنويسم، ولي تو نيز با نبودن هاي دقيق و به موقع خود تشديدم كردي!
...
تو همان اول با كلام بي رحمانه ات مرا از گفتن خويش كشتي. من برايت آغوش شدم تا دربرم گيري، افسوس كه نوازش هايت به آن زخم كه بايد نمي رسد. تو فراموش كرده اي و اين زخم مرا آنچنان ضعيف كرده كه نمي توانم به يادت آورم! با من آميخته اي و نمي بيني كه در پيچيدگي دوگانگي و سكوت ات كجا مي روم!

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر