۱۳۸۹ اردیبهشت ۲۰, دوشنبه

شهر خاک گرفته

پیاده به راه افتاده ام، شاید که این خستگی مرا به خواب برساند. سرم درد می کند از تنهایی کشیدن های بی انتها در این شهر. از جهنمی که برایمان ساختند، و بهشتی که از آن ما نیست.
*
گوش می دهم، شاید که از انتهای جهان صدایش را بشنوم. از انتهای شکنجه های پی در پی.
*
آنچه می شنوم جز سخن ورزی های بی قاعده نیست. سیل کلماتی که در فضای مجازی روان شده و روان از من ربوده.
*
فریاد کجا زنم، داد کجا برم؟!
انعکاس من در تو کجاست!
برون آی، در حقیقت کسی را به دار آویخته اند!
گوش می دهم.
سرم درد می کند...
می می زنم،
بیشتر درد می گیرد...
*
اعدامش کردید،
دیگر او را با دلی که در سینه نیست چرا می زنید؟!

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر