۱۳۸۸ اسفند ۵, چهارشنبه

انفرادی

لبخند می زنی
لبخند پاسخت می دهم
من به لبانت چشم دوخته
تا از غم چشمانت دور شوم
از سنگینی باری که تو بر دوش می کشی
از سهمگینی ثانیه هایی که در کنج تاریکی طی خواهی کرد
از لحظه لحظه ی انتظاری که تو قرار است به سر آری
...
کاش می توانستیم جا به جا شویم
کاش رفاقت با این گذرگاه مال من بود
کاش نشستن به عمق خستگی ها کار من بود
افسوس که حتی کلامی از آن من نیست
که: "برو، هستم
بمان، می آیم
بنشین که من ایستاده ام
تا آخر بازی خواهم رفت"
...
افسوس
که این بازی از آن توست
من فقط در چشمانت غرق
بر لبانت خیره
تا آخر بازی ایستاده ام
حتی بازی کردنت را نمی بینم
این بازی تکنفره
حقیقت توست

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر