۱۳۸۸ اسفند ۱, شنبه

دیوار های خاموشی تو

هر روز که می گذرد به تو بیشتر می اندیشم!
در غم تو فرو می روم و از خود و هر آنکه با لبخندی مرا پاسخ می گوید بیزارتر می شوم!
از طلوع دوباره ی خورشید، از عبور بادهای بارانی، از گذر پرنده ها، از تمام صداها! از تمام لحظاتی که برای قدم زدن مناسبند، برای آهنگ گوش دادن و لبخند زدن! بیزار می شوم از تمامی دقیقه ها! از تمامی دغدغه هایی که تو را در بر ندارند!
از خودم بیزار می شوم که اینجا نشسته ام، از مردم شهر که چرا در پیاده روهای شهر سرگردانند، که می پندارم با سکوت احمقانه ی خود ندیدنت را فراموش کرده اند. از خودم بیزارم که دیگران در سکوت احمقانه ام پندارند تو را از یاد برده ام!
اینجا نشسته ام، آنجا شکسته ای!
هر لحظه ی سکوت من تو را یک روز میله های بیشتر است!
هر لحظه ی سکوت من تو را درد، شکنجه های بدتر است!
هر لحظه ی سکوت من، تو را فریادی دیگر است!
آنجا شکسته ای
اینجا نشسته ایم
...

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر