۱۳۸۹ آذر ۱۳, شنبه

هيچ

بر درازاي اين شب دراز لميده ام
بر پهناي آشتي ناپذير هياهوي اش غلت مي زنم
تلاش مي كنم كه از حال عبور كنم تا از اين حال در آيم
چنگ مي اندازم به آينده اي كه به چه عرياني ترسيم اش كرده ام
كه چه بالا رفته است با خشت خواسته هايم
خيمه زده است در من و خيره نگاه مي كند
به چشمان سرد و بي علاقه ي من
كه در اكنون خود
هيچ نمي خواهم اش
هيـــــــــــچ!!!

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر