۱۳۸۸ بهمن ۳, شنبه

ای رها از همه ی دغدغه ها...

زمانم! زمان تنهایم! می دانم که از گذر بی انتهایت در هم شکسته ای. ناجور شده ای از جورواجوری حالات ات. پریشان گشته ای از جاده ی بی سرانجامت. لرزان گشته ای از درازی عمر؛ می گذری و برایت سکونی نیست. می دوی و برایت عبوری نیست. در خم لحظه ها ایستاده ای، در بند خاطرات نشسته...

زمان! ای که هر آن شروع یک پایانی! ای تجسم ناب دگردیسی! در آن هنگام که در نظر می آیی از دیده دور می گردی. هر آن قدر که در گذشته پیر می شوی در جوانی آینده ظهور می کنی. در دسترس قرار می گیری هنگامی که از دست رفته ای. همه چیز پیدا می شوند وقتی در تو گم می گردند. همه چیز بود می گردند در نابودی ای که تو بدان ها می بخشی...

زمان! ای آغاز! ای پایان! ای بدنام همیشگی! ای مرهم بی واسطه! گذرت تنها دعایی ست که به عرش می رسد. گذرت تنها دعایی ست که مستجاب می شود. در گذرت هر لحظه را تو می گیری، در گذرت هر لحظه را تو می دهی...

در تو هر لحظه از خویش دور و به خود نزدیک می شوم، در تو زنده، در تو می میرم، در تو اوج می گیرم، تو اوجم را می شکنی، ای همیشه همراهم! با من بمان، در تو می مانم...

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر