۱۳۸۸ اسفند ۱۴, جمعه

آفتابم کو...

امروز همه جا سایه است
خسوف است در دل
کسوف در تیر رس چشم
دلواپس، هراسانم
از هول باز نگشتن خورشید
از غم تاریکی
از صدای دایره که در دلم شور می زند
خیره ام به سیاهی
گیج گشته در خفگی ناخواسته
انتظار می کشم هر دم
تا کی نگین شود خورشید
...
ای ماه
که نشسته ای بی غم
شعله ای از تو نیست خارج از این مرز
که روشنی ات از پرتو آفتاب است
دور شو از کوری بی انتهای خویش
دور کن تن خاک را
از تنهایی گر گرفته ی میله های سرد
تا به کی در بند خویشی
رهایش کن
تا به کی در بند تو است
...
کی می رسد طلوع دیدگانت
کی می رسد آن شبم که آفتاب باشی
در بی مهری شهر پژمرده ام
بر کنارم آ
مهرگانم باش

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر