۱۳۸۸ آذر ۲۶, پنجشنبه

لحظه ی تو

...
خسته ام از سخنت
از لبخندی که هنگام نگاهت می چینم
که اجیر است و غمگین
از تپش دور صدایت
که اسیر است در زنجیر
من از آن گریه ی نشنفته ی تو
بر خاکم
من از آن کابوس شب گفته ی تو
در خوابم
کوفته ام در کوبش تو
سوخته در سوختن ات
من در آن لحظه ی رفتن ساکن
در موج نگاهت راکد
به خم قامت تو به سجود
من در آن لحظه ی بودن نابود...
خسته ام
از تک تک ثانیه هایی که بدان مجبورم
از بخش های زندگی وارونم
که جز یک بخش اش نیست
بخش تکرار زخم
بخش تکرار عذاب
بخش کند گذر از ایام
دیدن رویا در خواب
ماندن دلهره
رفتن به هراس...
نگرانم
به عبور تنهایی بر تو
به سکون بی تویی در من
نگران بر نگهت
نگران در لبخند غمت
در پس عذابی رسوا
از پس شرابی جانکاه
به حرکاتت دلواپس
به تپش هایت بی کس...
من به نفس های غریبت دوخته ام
من به زخم های شدیدات سوخته ام
به گناه بودنم ساخته
به رنج کشیدن بافته ام..
تویی از زندان سیر
من در لحظه های تو اسیر
در تنم غم خیمه
در دلم اشک انبار
در تمام لحظاتم
اجبار...
باز تو را خواسته ام
سوخته ام
ساخته ام
من به تو باخته ام
من به تو باخته ام

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر