۱۳۸۸ آذر ۲۶, پنجشنبه

من از خود

دوباره دلم گرفته
هر روز منتظرم که روزی دگر آید
در کوچه های دلم در به درم
درمانده ام
هر روز منتظر خودم هستم و هر روز خودی دیگر رو می نماید
زمان در برم پیش نمی رود
غرق شده ام در افسونی غریب
تنها
تمام قد در گمراهی خویش قدم می زنم
من به خویشتنی دورتر از خود وصلم
و هر روز که به آن نزدیکتر می شوم خود را دورتر می یابم
لحظه هایم بی من -شاید بی حضوری نو- نمی گذرد
در پس این روزها چه چیز نهفته نمی دانم
که این چنین کُند لنگر انداخته
شاید
شاید زمان سریع تر از آنچه نیاز دارم می گذرد
شاید
شاید ساعتم را گم کردم

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر