۱۳۸۹ آبان ۲, یکشنبه

تا تو ...

اينجا هر روز
تا تورا ديدن ساعت ها بي حوصلگي طي مي كنم
***
*
***
شدم مست و به يغما رفت خزانه
ا----------- دلم جست و پي او شد روانه
.
چه گويم كز كجا آمد كجا رفت
ا----------- چه داني از افكار دلبرانه
.
به دستش من ندادم تار و پودم
ا----------- گسست از هم مرا او خودسرانه
.
بيفتادم من به دامش در همان آن
ا----------- كه فكرش رفت بر تور و دانه
.
دل من ضرب ديرين خود رها كرد
ا----------- به دنبال صدايش، كودكانه
.
بدادم عقل و دل را من به تاري
ا----------- به ناز و عشوه هاي زيركانه
.
خزان شد اين روانم از دلبري ها
كلامي گو رها كن خودسري را

۲ نظر:

  1. بپیچیدم به دورش من دو دستم
    ز این دنیای فانی من گسستم
    بلندش کرده وُاو را به حلقم
    فرو کردم، به خوشحالی نشستم
    به یک لقمه من او را خوردم اما
    گلویم را بر غذا عمری ببستم
    نخوردم جرعه ای حتی ز مسکر
    نمی دانم چرا این گونه مستم
    ز کارم راضی ام هر چی که بوده
    همی خوشحالم از چیزی که هستم...

    پاسخحذف
  2. شبم تار و تو ام مهتاب بودي
    به روزم خرمني آفتاب بودي
    ...
    سر سفره در مجلس شام
    همه ديدند كه چه بي تاب بودي
    ...
    چنان حمله بردي بر شكم تو
    كه من گندم، تو آسياب بودي
    ...
    غذا را تو پاشيدي همه سو
    تو گويي كه در تالاب بودي
    ...
    شكم را پاره و دل را دريدي
    حركتي كردي كه كمياب بودي
    ...
    به اندك لحظه اي چيزي نمانيد
    به كنجي رفتي و سيراب بودي
    ...
    چو صبح دو چشم ناز تو بگشود
    مرا ديدي دانستي كه در خواب بودي!!ا

    پاسخحذف