۱۳۸۹ آبان ۱۰, دوشنبه

آغوش

مي روم
غرق لحظه ي تو
از خود شده بي خود
مي دوم تا بي قراري
...
جام ريز
در سرم غوغا كن
ولي آرام ريز
آري
آتش ات را دركشم
با بي گداري
...
برگ نو،
گلي به لب گير
تن ات چو ساقه
من دوباره
بي حواسم
تو هوايم را نداري
...
صبر را مي نوردم
در ميانه ات سكوت
مي نهم در پشت اين شب
هرچه كه بود و نبود
خوب
بد
لحظه اي تار و كبود
...
در هياهوي سقوط
مي شوم پرتاب
در هوس هايت
مي وزم چون باد
هرچه درد را
در لب ات بيتاب
خامش مي كنم
...
طاقت ام آر
دربرم گير
مرگ را چون خواب
در كنارت
فرامش مي كنم

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر