کجا می روی
بی من کجا می روی چنین شتابان
به تو می آویزم که آویخته ای به تمام رنگ های سیاه
به تباهی و به بودن در خیال
به یادگارهای روی طاقچه آویخته ای
...
نمانده ای
و مرا چیزی نمانده است
جز خاطراتی سبز که در سیاهی نهان است
جز نفرت و کینه ای روز افزون
جز گیجی مبهمی که تمام لحظات را دور سرم می چرخاند
جز دستانی گریان به ریسمانت
چیزی نمانده است مرا
چیزی نمانده است ترا
...
از سرم بیرون نمی رود
آن دم که چهره ات امیدوار بود در اعتراف
آن دم که لبخند می زدی بر پوچی این هراس
آن دم که افق دور آزادی را نزدیک می دیدی
آن دم که بر ریسمان نگران نبودی
می دانستی
که تمام این ها دروغی بیش نیست
ولی نمی دانستی
...
چرا تو؟
چرا تو باید می رفتی
چرا من باید به دوش کشم تلخی نبودنت را
من که در دستانم جز آویختنت نیست
در چشمانم جز خون
که از تو دریغ داشته اند
که ریخته اند تا همگان را در آن غرق کنند
...
عذاب
شکنجه
غرقه در غم و دلهره
پر از ناامیدی
پر از امیدی دروغین
کدام را می دانستی؟
که می توان در حقیقتی کوچک مُرد؟
یا که در دروغی بزرگ زنده ماند؟
.
تو که حقیقتی بودی برای من
تا به کی دروغ نبودنت را به خود بیاویزم؟
تا به کی کلامت را نبینم
نگاهت را نچینم تا به کی؟
تا به کی انتظار کشم که دوباره قدم بر سر دار گذاری
لحظه لحظه ی عبور سنگینت را به دوش کشم
در حالی که در دستانم جز ریسمانت نمانده
به کجا بیاویزم
به کجا!
کجا رفته ای
بی من چنین شتابان
بی من کجا می روی چنین شتابان
به تو می آویزم که آویخته ای به تمام رنگ های سیاه
به تباهی و به بودن در خیال
به یادگارهای روی طاقچه آویخته ای
...
نمانده ای
و مرا چیزی نمانده است
جز خاطراتی سبز که در سیاهی نهان است
جز نفرت و کینه ای روز افزون
جز گیجی مبهمی که تمام لحظات را دور سرم می چرخاند
جز دستانی گریان به ریسمانت
چیزی نمانده است مرا
چیزی نمانده است ترا
...
از سرم بیرون نمی رود
آن دم که چهره ات امیدوار بود در اعتراف
آن دم که لبخند می زدی بر پوچی این هراس
آن دم که افق دور آزادی را نزدیک می دیدی
آن دم که بر ریسمان نگران نبودی
می دانستی
که تمام این ها دروغی بیش نیست
ولی نمی دانستی
...
چرا تو؟
چرا تو باید می رفتی
چرا من باید به دوش کشم تلخی نبودنت را
من که در دستانم جز آویختنت نیست
در چشمانم جز خون
که از تو دریغ داشته اند
که ریخته اند تا همگان را در آن غرق کنند
...
عذاب
شکنجه
غرقه در غم و دلهره
پر از ناامیدی
پر از امیدی دروغین
کدام را می دانستی؟
که می توان در حقیقتی کوچک مُرد؟
یا که در دروغی بزرگ زنده ماند؟
.
تو که حقیقتی بودی برای من
تا به کی دروغ نبودنت را به خود بیاویزم؟
تا به کی کلامت را نبینم
نگاهت را نچینم تا به کی؟
تا به کی انتظار کشم که دوباره قدم بر سر دار گذاری
لحظه لحظه ی عبور سنگینت را به دوش کشم
در حالی که در دستانم جز ریسمانت نمانده
به کجا بیاویزم
به کجا!
کجا رفته ای
بی من چنین شتابان
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر