که من کجایم
و اگر می دانستم
که تو کجایی...
باز هم هیچ فرقی نمی کرد!
همینجا می ایستادیم
که اکنونمان...
اینجا گذرگاهی ست برای به یاد آوردن و فراموش کردن
بریز
تمام افکاری را که نمی دانی به کجا برسانی
غم هایی که نمی توانی تحملشان کنی
بریز در جام من تا به جای تو نوشم
تا پشت این چهره ی بی درد نهانش کنم
پشت این سکوت بی فرجام
بریز در جان من تا له شود این قلب مرده
...
بریز تا بریزم این شیشه های شکسته را به زیر پا
ای تویی که مدام خنده از لبانم می ربایی
من از پس تمامی این ضربه ها زنده برون خواهم آمد
بدون اینکه سیگاری روشن کنم
پس بی تعلل بریز
بریز و له کن آنچه دیگر از من باقی نیست
...
من در این کار اُستادم
ایران سال هاست که مرده است، جز در اندک خاطراتی محو و بی سروته، جز در ستون های شکسته و در دام باد و آب افتاده، جز در مردگانی که من و تو باشیم جایی ندارد. به راحتی می توان گفت ایران تبدیل به آیینی مقدس شده است که احترام به آن در رگ و ریشه مردمانش رخنه کرده است. هرچه بیشتر در ایران شناسی پیش رویم مردگانی این آیین آشکارتر می شود. آیینی که سینه به سینه در مردمانی کور و از دست رفته نقل می شود. مردمانی که زندگان را می کشند و از مردگان افسانه می سازند و با رفتارهای پوچشان آخرین امیدها به زایش دوباره ی این آیین را از بین می برند.
ای ساربان آهسته رو کارام جانم میرود
وان دل که با خود داشتم با دلستانم میرود
من ماندهام مهجور از او بیچاره و رنجور از او
گویی که نیشی دور از او در استخوانم میرودگفتم به نیرنگ و فسون پنهان کنم ریش درون
پنهان نمیماند که خون بر آستانم میرودمحمل بدار ای ساروان تندی مکن با کاروان
کز عشق آن سرو روان گویی روانم میروداو میرود دامن کشان من زهر تنهایی چشان
دیگر مپرس از من نشان کز دل نشانم میرودبرگشت یار سرکشم بگذاشت عیش ناخوشم
چون مجمری پرآتشم کز سر دخانم میرودبا آن همه بیداد او وین عهد بیبنیاد او
در سینه دارم یاد او یا بر زبانم میرودبازآی و بر چشمم نشین ای دلستان نازنین
کاشوب و فریاد از زمین بر آسمانم میرودشب تا سحر مینغنوم وندرز کس مینشنوم
وین ره نه قاصد میروم کز کف عنانم میرودگفتم بگریم تا ابل چون خر فروماند به گل
وین نیز نتوانم که دل با کاروانم میرودصبر از وصال یار من برگشتن از دلدار من
گر چه نباشد کار من هم کار از آنم میروددر رفتن جان از بدن گویند هر نوعی سخن
من خود به چشم خویشتن دیدم که جانم میرودسعدی فغان از دست ما لایق نبود ای بیوفا
طاقت نمیارم جفا کار از فغانم میرود
بی تو مهتابشبی،
باز از آن كوچه گذشتم،
همه تن چشم شدم، خیره به دنبال تو گشتم،
شوق دیدار تو لبریز شد از جام وجودم،
شدم آن عاشق دیوانه كه بودم.
،
در نهانخانۀ جانم،
گل یاد تو درخشید
باغ صد خاطره خندید،
عطر صد خاطره پیچید...
،
یادم آمد كه شبی باهم از آن كوچه گذشتیم
پر گشودیم و در آن خلوت دلخواسته گشتیم
ساعتی بر لب آن جوی نشستیم.
،
تو، همه راز جهان ریخته در چشم سیاهت.
من همه، محو تماشای نگاهت.
،
آسمان صاف و شب آرام
بخت خندان و زمان رام
خوشۀ ماه فروریخته در آب
شاخهها دست برآورده به مهتاب
شب و صحرا و گل و سنگ
همه دل داده به آواز شباهنگ
،
یادم آید، تو به من گفتی:
ـ از این عشق حذر كن!
لحظهای چند بر این آب نظر كن،
آب، آیینۀ عشق گذران است،
تو كه امروز نگاهت به نگاهی نگران است،
باش فردا، كه دلت با دگران است!
تا فراموش كنی، چندی از این شهر سفر كن!
،
با تو گفتم: حذر از عشق!؟ - ندانم
سفر از پیش تو؟ هرگز نتوانم،
نتوانم!
،
روز اول، كه دل من به تمنای تو پر زد،
چون كبوتر، لب بام تو نشستم
تو به من سنگ زدی، من نه رمیدم، نه گسستم...
،
باز گفتم كه : تو صیادی و من آهوی دشتم
تا به دام تو درافتم همه جا گشتم و گشتم
حذر از عشق ندانم، نتوانم!
،
اشكی از شاخه فرو ریخت
مرغ شب، نالۀ تلخی زد و بگریخت . . .
،
اشک در چشم تو لرزید،
ماه بر عشق تو خندید!
،
یادم آید كه: دگر از تو جوابی نشنیدم
پای در دامن اندوه كشیدم.
نگسستم، نرمیدم.
،
رفت در ظلمت غم، آن شب و شبهای دگر هم،
نه گرفتی دگر از عاشق آزرده خبر هم،
نه کُنی دیگر از آن كوچه گذر هم . . .
،
بی تو، اما، به چه حالی من از آن كوچه گذشتم!
پرکن پياله را
کاين جام آتشين
ديري ست ره به حال خرابم نمي برد
اين جام ها، که در پي هم مي شود تهي
درياي آتش است که ريزم به کام خويش،
گرداب مي ربايد و، آبم نمي برد!
* * *
من، با سمند سرکش و جادويي شراب،
تا بي کران عالم پندار رفته ام
تا دشت پر ستارۀ انديشه هاي گرم
تا مرز ناشناخته مرگ و زندگي
تا کوچه باغ خاطره هاي گريز پا،
تا شهر يادها...
ديگر شراب هم
جز تا کنار بستر خوابم نمي برد،
* * *
هان اي عقاب عشق!
از اوج قله هاي مه آلود دور دست
پرواز کن به دشت غم انگيز عمر من
آنجا ببر مرا که شرابم نمي برد!
آن بي ستاره ام که عقابم نمي برد!
* * *
در راه زندگي،
با اينهمه تلاش و تمنا و تشنگي،
با اينکه ناله مي کشم از دل
که: آب... آب!
ديگر فريب هم به سرابم نمي برد!
پر کن پياله را ...
جان من!
من كه جز اندكي حدس نيستم توان سخن گفتن ندارم
تو آيا!
هيچ سراغ مي گيري از انديشه هاي گم شده در شيار حوادث؟
در اين حادثه ي بزرگ كه سخن گفتن را ربوده است!
...
به ناشنيده ها و ناگفته ها مي تازي
هيچ در خلوت خود انديشيده اي كه اين ناشنيدن و ناگفتن براي چيست؟!
...
براي تو؟!
براي من؟!
براي آن ديگري كه در تلاطم رهايش كرديم؟!
...
آيا براي آن ديگري ست كه در تلاطم رهايش كرديم؟!
...
هيچ انديشيده اي؟
به آن ديگري كه در تلاطم رهايش كرديم؟!
...
جان من...
باري چو عسل نمي دهي نيش مزن!