این روزها دلم به هیچ چیز نمی رود جز بر باد. می خواهم که بدوم تا انتهای نرده ها. افسوس که زمانی بر توانم نمانده.
کاش صلح شود، آنوقت من سر بر تمام عکس های مانده خواهم گذاشت و از گذشته ای تمام زهر دل می کنم. از آینده ای تمام دروغ وداع می کنم. افسوس که گذری نیست. من در حال چمباتمه زده و در این حالت چیزی جز اشک برای پوشیدن ندارم. افسوس که این خیانت است روبرو ایستاده پوزخند می زند.
پشتم تیر می کشد. زیر زخم های مرگ کمان شده است. کی رها می کند نمی دانم.
کاش صلح شود، آنوقت من سر بر تمام عکس های مانده خواهم گذاشت و از گذشته ای تمام زهر دل می کنم. از آینده ای تمام دروغ وداع می کنم. افسوس که گذری نیست. من در حال چمباتمه زده و در این حالت چیزی جز اشک برای پوشیدن ندارم. افسوس که این خیانت است روبرو ایستاده پوزخند می زند.
پشتم تیر می کشد. زیر زخم های مرگ کمان شده است. کی رها می کند نمی دانم.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر